DOCTYPE html PUBLIC "-//W3C//DTD XHTML 1.0 Transitional//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-transitional.dtd"> گــُـــــوبـاره <$BlogRSDUrl$>

گــُـــــوبـاره
 

Friday, November 30, 2007


برآيش: زيبايی، هنر و عشق 


3. هنر

پيش تر در اين يادداشت گفتيم که هنر از ديدگاه برآيشى داراى دو نقش بسيار اساسى است. نخست، زدودن ِ يكنواختىِ هستى و ديگر فراهم آوردن زمينه براى اندوختن تجربه انسانى. همين دو نقش زيستيارانه بخودی خود برای افزوده شدن هنر به فهرست پديدارهای دلپذير انسانی کافی ست. اما ناگفته نبايد گذاشت که بررسی نقش زيستياری زيبايی، هنر و عشق، در زمره پيچيده ترين و دشوارترين گره گشايی هاست. دشوار می توان پذيرفت که هنر و بازتاب روان گردان آن تنها ويژه انسان باشد. آواز زيبای پرندگان، رنگين جامگی بسياری از گياهان و جانوران، لوندی گل ها و گياهان و زيندگان کرشمه کردار و رقص افسونکار پرندگان و پروانه ها، همه با ما ازبرآيه ای زمانمند و کهن می گويند. چنين است که ريشه بسياری از خوشايند ها و پذيره های دلنواز را بايد در پيشينه برآيشی انسان پی جست. انسان غروب خورشيد را زيبا می يابد و تابش الياف زرين آفتاب برآسمان و ابر را می ستايد. شاعران اين چشم انداز را به مس ِ گداخته مانند کرده اند. اين چگونگی نقش زيستياری بزرگی درمليون ها زينده شب زی دارد که گداختگی مسين آسمان را آغاز بيداری و پويش و رويش خود می دانند. البته برای زيندگان روزکار که شب ها به خواب می روند، غروب خورشيد بايد پيام آور تاريکی و خاموشی و خلوت باشد. اما زيبايی غروب، يادگاری برآيشی در ژرفساخت جان و روان انسان است. چنين است هنردانستن آوای خوش و و زيبا يافتن ِ بوی شب، بوی تن معشوق، افسون ساييدن پوست برپوست در آميزش جنسی، بوی کاهگل تازه، پچ پج با نگاه و....

اما افزون برآنچه گفتيم، هنر را فرياد پرخاش انسان به هستی نيز می توان پنداشت. داستان هستی انسان، داستانی بی آغاز و پايان است. ما نه می دانيم که از کجا آمده ايم و نه اين که به کجا می رويم. روايت برآيشی هستی ، تنها می تواند به ما نشان دهد که انسان از کجا و چگونه به جايگاه کنونی خويش رسيده است. اما اين روايت هيچ سخنی درباره چرايی اين چگونگی ندارد. پس انسان نمی داند که برای چه به جهان آمده است و برای چه از جهان می رود و نيز اين که به کجا می رود. از اينروست که می توان گفت که هستی، "نامفهومی"، بی سروته و تعريف ناپذيراست. انسان، آزرده از هستی بی معنا و مفهومی که زندگی او را شکل داده است، فرياد برمی آورد که:

چيست اين سقف بلند ِ ساده ِ بسيار نقش
زين معما هيچ عاقل در جهان آگاه نيست

شالوده بهترين شاهکارهای هنری حهان، همين آزردگی انسان از آمدن به جهانی ست که بی ياری و همکاری وی رخ داده است و سپس بی که بخواهد نيز، از آن بدر خواهد شد. اين چگونگی را آگاهی انسان از هستن خويش در جهان بسيار پيچيده تر و دشوارتر می کند. سنگينی بار هستی را، آگاهی از اين نکته که پايان راه مرگ و نابودی ست، سنگين تر می کند. چنين است که هنر را پادزهر آگاهی انسان از مردن می توان خواند. آگاهی از مرگ می تواند زندگی انسان را به نتگنای تلخی از هراس و دهشت تبديل کند. نمونه بسيار روشنی از اين چگونگی، ديدگاه خيام است. از رباعيات خيام می توان دريافت که وی با هراس از مردن، هماره زندگی را به کام خود و ديگران چون زهر مار می کرده است، گو اين که همگان را به شادمانی و شادخواری نيز فراخوانده است. خيام نخست ناپايداری و ناسازگاری و سست بنيادی جهان را به ما می نماياند و پس از آن که حسابی جهان و هرچه درآن است را از چشم ما انداخت، پيشنهاد می کند که حالا خوش بايد بود! من هربار که پرسه ای در رباعيات خيام می زنم با خودم می گويم که اگر نمرده بود از خداوند برايش "شفای عاجل"، آرزو می کردم. پرت نشويم

پس هنر را می توان فرياد پرخاش انسان به جهانی که دلخواه او نيست دانست. اين چشم انداز، پيوندی يکراست ميان هنر و زيبايی می آفريند. انسان، با هنر، در آفرينشگاه خيال خويش، جهانی دلخواه و آرمانی و انسانی می سازد و از جهان سرد و خاموش و ميرا و ميراننده و بی عاطفه ای که ميانگين دمای آن 240 درجه سانتيگراد زير صفر است، به آن پناه می برد و درآن آرامش می جويد. ببينيد که حافظ در اين بيت چگونه از حقيقتی بنام "مرگ"، افسانه ای از زندگی ساخته است. می گويد:

به روز واقعه تابوت ما زسرو کنيد
که می رويم به داغ ِ بلــــند بـالايـی

در اين بيت، حافظ، با افسانه ای شاعرانه، مرگ را که پايان هستی و بزرگترين شکست انسان است و همه معناها را بيهوده و گوهر زدايی می کند، به پيروزی شاعرانه ای بدل کرده است. در اينجا ديگر مرگ، جبر تاريخی نيست بل، که شاعر عاشق، خود با داغ بلند بالايی که دل و دين از او ربوده است، آزادانه و با اختيار در پی او روان می شود. مرگ در اين سناريوی شاعرانه می شود سفرِ عشق. از اين چشم انداز، شاعر را به زور به از اين جهان نرانده اند بل، که خود اين راه را بر گزيده و در پی معشوق خويش با زورقی از سرو که يادآور بلندی بالای يار است، به ديار ديگری روانه می شود. من هربار که به اين بيت می رسم، در برابر شاهکاری و استواری آن، چندی شگفت زده، حافظ، اين شاعر بزرگ و شوريده جهانی را ستايش می کنم.

دنبـــاله دارد.


blog counter
seedbox vpn norway