DOCTYPE html PUBLIC "-//W3C//DTD XHTML 1.0 Transitional//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-transitional.dtd">
گــُـــــوبـاره | |||
Monday, May 25, 2009
هدف برآيشی زندگی انسان چيزیست و هدف انسان از زندگی چيزی ديگر. از چشمانداز برآيشی، انسان وسيله سپارش ژنهای خود به نسل آينده است. همين و بس. يعنی که انسان حلقهای از زنجيره برآيشیست که ژنهای وی با گذر از آن، خود را به نسل آينده می سپارند. برای انسان پذيرش اين چگونگی بسيار دشوار است و دوست میدارد که زندگی خود را معنا و مفاهيمی ژرفتر بدهد و خود را دارای رسالتی تاريخی بداند و بخواند. از اينرو، انسان برای خود هدفهايی را در ذهن میپروراند که با هدف ژنهای او متفاوت است. او می خواهد که فلک را سقف بشکافد و انگ و رنگ خود را برآن زند و تا جاودان در جهان بماند. اما حقيقت ژنتيک او هرگز چنين امکانی را به او نمی دهد و همين که دوران باروری جنسی او بپايان رسد، او را با شتابی شگفتانگيز، به کام مرگ می فرستد. هيچگاه هيچ کس در جهان نبوده است که بپندارد و يا بگويد که من زمانی را که می خواستم، داشتم و اکنون با خيالی آسوده به گور میروم. هيچگاه، هيچ کس با خيالی آسوده نمرده است و هرگز هيچ زمانی برای مردن مناسب نيست. مرگ بزرگترين بيداد درجهان است و گواين که شاعران و فيلسوفان و پيامبران هماره در درازنای تاريخ کوشيدهاند که تلخی و زهرناکی اين ناروايی را کاهش دهند، اما حقيقت اين است که مرگ پايان هستیست و پس از آن ديگر هيچ (1). ذهن انسان تا زمانی که وی توانايی بودن دارد، در کار فريبکاری و اغوای اوست. اين چگونگی بيرون از حوزه آگاهی انسان است و هرچه جهان فردی کسی در پندار او سست بنيادتر و ترسناکتر باشد، گستره بيشتری از زمينههای رفتاری و کرداری او از چشم انداز آگاهی دورتر میشود. در زبان فارسی گويه زبانزدی داريم که می گويد؛ "ترس برادر مرگ است." چنين است و پس، همانگونه که برای زنده ماندن بايد از مرگ گريخت، از چنگ و چنبر ترس نيز بايد در رفت. بخشی از اين گريز آگاهانه است، مانند فرار از چنگ جانوران شکارگر و تيزدندان و يا گريز از سر راه هرآنچه افسارگسيخته و شتابان بسوی ما میآيد. نيز فرار از آلودگی و آب و هوا و فضاهای بيماری زا. گريز از پديدههای ترسناکی که در گستره حسهای پنجگانه ما هستند، آسان است. اما ذهن خيال پرداز و انگارهگر انسان گاه از دست پندارهها و انگارههايی نيز که با جهان نگری ا و سازگار نيست، می گريزد و آنها را ناخوشايند و ترسناک میيابد. اين چگونگی زمانی روی میدهد که خيالی از خُردی و شکست ما در ذهن مان شکل گيرد. برای نمونه؛ هربارکه انسان در کاری ناکامروا می ماند، ذهن وی بیدرنگ به افسانه سازی درباره چرايی اين شکست میپردازد و زمين و زمان و هزار سازه ديگر را دليل آن میشمارد و به فرد می پذيراند که شکست و ناکامی وی ريشه در چيزهای ديگری داشته است. ذهن انسان هماره او را پيروز و سرفراز می خواهد و روندها و رويدادها را به گونهای در آفرينشگاه خيال وی می سازد که او هماره خود را سربلند و شادمان بخواهد و بداند و هرجا که ناکام میماند، گناه کا را برگردن ديگران بيندازد. اين چگونگی، پيوندی نزديکی با دوران زندگی ما دارد. در کودکی هماره گناه همه شکستها در ذهن کودک، برگردن ديگران است زيرا که انسان خُرد و ناتوان است و ترس بيشتری از ديگران دارد. اين ترس در جوانی کاهش میيابد و در نگاه فرد، خانواده و جامعه بدهکار میشوند، اما انسان در دوران پيری بيشتر خطاهای خود را میپذيرد،گيرم که درباره اين پذيرش چيزی با ديگران نگويد. البته دانش و فرهيختگی و آبديدگی در کوران زندگی میتواند از ترس انسان بکاهد و او را برآن دارد تا راست و استوار و بیباک باشد و از بررسی و بازنگری کارهای خود هراسی نداشته باشد. اين چگونگی را در رفتارهای اجتماعی نيز میتوان ديد. هرچه مردم جامعهای سرخوردهتر باشند و ذهنيتی سنگریتر داشته باشند، زندگی در آن هراسناکتر است و هرچه هراس انسان بيشتر باشد، فرهنگی نيرنگين تر و پردروغتر خواهد داشت. زندگی درفرهنگ دروغين، زمينه بيشتری از ذهن انسان را به بدست ناخودآگاه می سپارد تا زندگی وی را در گمای بی خبری، پذيرندهتر سازد. هرچه گستره ناخودآگاه انسان بزرگتر باشد، خودفريبی وی بيشتر خواهد بود. رفتارهای کسانی که امروزه خود را "راهيان ِ راه راست"، می پندارند و با خشونت و خونريزی و خنجر میخواهند ديگر جهانيان را به "راه راست" رهنمون شوند، نمونهای از اين خودفريبیست. اين خود فريبی ريشه در خود خُرد بينی فرهنگی آنان دارد. برای نمونه، طالبان فرهنگ خود را ناسازگار با دنيای کنونی يافتهاند و هراس ناشی از اين ناسازگاری و ناکارآمدی و ناتوانی را سوختبار جنگ افروزی و مرگ ساختهاند تا شايد بدينگونه فرهنگ مدرن را از دنيای خود بيرون برانند. از ديدگاهی روانشناسيک میتوان گفت که فرهنگ طالبانی، ريشه در ترس و هراس از دنيای مدرن و فرهنگ آن دارد. ترس از بيگانه بودن و پيچيدگی آن و هراس از جهان نگری آن که راهها و روشهای گذشته را کهنه و موزوی می داند و آنها را ناکارآمد و ناسازگار با دنيای مدرن می خواند. ترسی که در ذهن مردم همه کشورهای پيرامونی در جهان کنونی خانه کردهاست، سبب می شود که اين مردم زود رنج و بی گنجايش شناخته شوند. اين ترس آنان را در برابر کوچکترين کنُشی به بدترين واکنشها وا می دارد. چنين است که گاه سخن ناسنجيدهای و يا رمانی، کاريکاتوری، شعری و يا عکسی می تواند بيهوده چند شهر جهان را به آتش بکشد و جان چندی را بگيرد . نمونه ديگری از خود فريبی اين است که ريشه همه پديدههای فرهنگ مدرن را در تاريخ خود بکاويم و آنها را در ذهن خود بومی کنيم. از گفتمان "حقوق بشر" و اخلاق مدرن گرفته تا سيخ و سهپايه. اين کاریست که کوته نگران خودمدار در همه سرزمينها میکنند. گمان می کنم که بخش بزرگی از ادبيات بسياری از کشورهای پيرامونی، درباره بررسی ريشهيابی پديدههای سودمند فرهنگ مدرن غربی در فرهنگ بومی آن کشورهاست. اگر چه اين ادبيات واکنشی، آرامش بخش و دلپذير میتواند باشد، اما چون نادرست و ساختگیست، زيانمند و گمراه کننده نيز هست و زيان آن بسی بيشتر از سود آن است. بازگرديم به هدف برآيشی زندگی و هدف انسان از زندگی. اولی زندگی را برای پراکندن ژنها و سپارش آنها به نسلهای آينده می خواهد و دومی آن را برای خودش؛ يعنی که انسان دوست میدارد که خود برنامه ريز زندگی خود باشد و آن را داری معنا بداند. آگاهی از اين انديشه که انسان تنها ابزار نگهداری و سپارش ژنهای خويش است، برای انسانی که خود را سرآمد همه زيندگان و تافته جدا بافته طبيعت میپندارد، باور نکردنیست. همين ناباوری و خود دگر دانی نيز بخشی از ترفندهای ذهنی انسان است تا او را بهتر و برتر از ديگر جانوران نشان دهد و به زندگی او معنا بخشد به ماندگاری وی را در جهان کمک کند. ............ 1. برای نمونه، فروغ فرخزاد گفته است که؛ "مرگ پايان کبوتر نيست". اما همه می دانند که هست و اين سخن را ادعايی نيکخواهانه می پندارند. راستترين سخن در باره مرگ را فردوسی نوشته است: " اگر داد اين است، بيداد چيست؟" |
seedbox vpn norway |