DOCTYPE html PUBLIC "-//W3C//DTD XHTML 1.0 Transitional//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-transitional.dtd"> گــُـــــوبـاره <$BlogRSDUrl$>

گــُـــــوبـاره
 

Sunday, December 16, 2007


برآيش؛ زيبايی، هنر و عشق 


علت عاشق ز علت ها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست

(مولوی)


از ديدگاه برآيشی، همه بخش های بدن جانوران و نيز رفتارها و کردارهای آنان در راستای سازگاری با زيستبوم آنها برای ماندگاری بيتشرشان در جهان برآمده است. از اينرو، هريک از اين بخش ها نقش زيستياری ويژه ای در زندگی آنها دارد. نقش زيستياری بسياری از بخش های بدن در کار که برای زينده می کنند نمايان است. برای نمونه، موی جانوران، تن آنها را در برابر خار و خس و خشکی و آفتاب سوزان و خيسی باران و سرمای زمستان و ميکروب ها و باکتری ها و قارچ های انگلی، روئينه می کند و نيز از گذر تابش اشعه مادون قرمز به درون بدن جلوگيری می کند. اين پديده شگرف برآيشی همچنين پوست زيندگان را از دستبرد جانوران موذی زهرنده مانند مار و عقرب دور می دارد و ابزار سودمندی برای پف دادن تن و بزرگتر نماياندن آن به دشمن در زمان جنگ و ستيز است.

اما نقش زيستياری بسياری از رفتارها و کردارها و پذيره های انسانی را به آسانی نمی توان دريافت. نمونه اين چگونگی، نقش زيستياری زيبايی، هنر و رويا پروری ست. در اين يادداشت های کوتاه زنجيره ای خواهم کوشيد تا با گمانه های برآيش شناسناسی در اين زمينه آشنا شويم. در اين رهگذر خواهيم کوشيد تا پيوندهای درهم ِ زيبايی، هنر و عشق را شناسايی و برنما کنيم.

زيبايی، هنر، و عشق، پيوندی تنگاتنگ با يکديگر دارند. اما اين سخن به معنای آن نيست که دارنده و يا خواهنده هريک از اين سه، آن دو ديگر را نيز داراست. زيبا پسند، بی هنر نيز می تواند باشد آنچنان که عاشقی ناتوان از درک زيبايی. پيوند های زيبايی و هنر و عشق را در نقاط مشترک آنها و واکنش انسان به اين نقاط مشترک می توان ديد. انسان در آتش خيره می شود ( زيبايی) و خيز و خواب شعله های آن را همانند رقص می داند و آن ها را خوش می دارد (هنر) و ترنم باران عشق را در دل و جان خود به شراره های آتش مانند می کند و خود را در آتش عشق می داند و يا می خواند (عشق). آتش، يکی از نقطه های همگرايی عشق و زيبايی و هنر است. سرخی برهنه و ناب سوختن، ستون تناور شعله رمنده با زبانه پرکرشمه ای که نماد خواهش ها و هواها و آرزوهای آتشناک انسان می شود. پس آتش يکی از نقطه های همگرايی زيبايی و هنر و آرمانهای ميدانخواه انسان است. چنين است که خيره شدن در آتش و دلسپاری به آن پديده ای بسيار ديرين و شيرين است و در هر دوره از تاريخ، انسان به گونه ای در آتش خيره می شده است. امروز نيز مليونها نفر هر روز و شب بر صفحه رسانه های ديداری، مانند؛ تلويزيون، پرده سينما و مونيتور کامپيوتر که من آنها را آتشگاه های مدرن می خوانم خيره می شوند.

زيبايی، هنر و آرمانهای ميدانخواه آميزشی انسان، در پودبافت شگفت- تافته هستی در نقطه های فراوانی به يکديگر برمی خورند. اين نقطه های برخورد، پايگاه های شناسايی زيبايی و هنر و عشق هستند و برای شناخت بيشتر از شور و شعر و شيفتگی و شنگی انسان، بايد به پژوهش و پالايش اين پايگاه ها پرداخت. زيبايی و عشق و هنر واتابی همگون در مغز انسان دارند و تجربه آن ها مغز را به تراوش هورمونی بنام دوپمين وا می دارد.

زيبايی

زيبايی معنای خود است، يعنی که نمی توان تعريفی از آن بدست داد که واکنشی همسنگ تجربه خود زيبايی در ما پديد آورد. اما با بررسی نقش زيستياری آن می گفت که اين پديده راهنمای انسان بسوی سازگاری بهتر با زندگی و ماندگاری بيشتر انسان در جهان است. از ديدگاه برآيشی، انسان با دوگونه زيبايی روبروست؛ يکی زيبايی همگانی و ديگری زيبايی ژن- مدار. هرآنچه که سازگاری و ماندگاری نسل انسان را برروی کره زمين افزونتر می کند، همگان زيبا می يابند. آسمان آبی، آفتاب عالمتاب، چشم اندازهای سرسبز و فراخ و پردامنه. کوه و دره و چشمه های جوشان و رودهای خروشان و دريا. همه اين ها ميدان های بهره وری از طبيعت در راستای ماندگاری بيشتراست. از اينرو، انسان زمينه زيباديدن اين همه را با خود و در خود دارد.

گذشته از زيبايی همگانی، انسان هرآنچه که با ساختار ژنتيک وی همخوانی و همايندی دارد را نيز زيبا می يابد. اين زيبايی بسيار فردی ست و بازتابی از نيازهای ژنتيک انسان است. ساختار ژنتيک انسان، ويژگی های خود را در ذهن ما الگوی زيبايی می کند و ما را برآن می دارد که هرکه را که ساختمايه ژنتيک همگونی با ما دارد، زيبا بيابيم. بررسی های زيادی در اين باره در کشورهايی که آشنايی و همسرگزينی آزاد است و برپايه عشق رومانتيک رُ خ می دهد، نشان داده است که زنان و مردانی که عشقی آتشين را در پی ِ برخوردی ناگهانی تجربه می کنند، چهره هايی دارای ويژگی های همگونی دارند. هرچيزی که در چهره و يا تن ِ کسی، يادآورهمان چيز در تن خود انسان شود، خودبخود و ناخودآگاه زيبا و دلنشين می نمايد.


از آنجايی که چهره انسان نخستين جايی ست که ما انسان در هنگام برخورد با ديگران بدان می نگرد، اين بخش از بدن،جای برجسته ای دارد و نخستين سنجه انسان برای تعريف زشتی و زیبايی افراد است. گفتنی ست که انسان از زمان بلوغ تا پايان دوره باروری، هماوردان جنسی خود را پس از نخستين نگاه به چهره، از پايين برانداز می کند و دوباره به چهره آنان خيره بازمی گردد، اما پس از دوران باروری که با فروکاهی توان جنسی وی همراه است، در نخستين نگاه، ديگران را از بالا به پايين برانداز می کند.

زيبايی، راهنمای سازگاری

گفتيم که زيبايی، هنر، و عشق، پيوندی تنگاتنگ با يکديگر دارند و هرجا که تار و پود اين سه از روی هم گذر می کند، انسان با تجربه فروزنده و تابناک روبرو می شود. پيوند زيبايی، هنر و عشق، پيوندی رازآلود و ژرف و ناپالوده است و بخش بزرگی از آن ريشه در سياهچال ناخودآگاه انسان دارد و از دسترس آگاهی وی بدور است. چنين است که سنجه های ذهن انسان برای تعريف اين سه، از محاسبات روزمره پيروی نمی کند. از اينرو، هيچ بدرستی نمی داند که برای چه چيزی را زيبا می داند و چرا و چگونه به اين نتيجه رسيده است. نيز دريافت زيبايی و پذيرش آن، چيزی آنی ست. هرکس با يک نگاه در می يابد که چهره ديگری زيباست و يا زشت. چون اين سنجش ريشه در الگوهای ژنتيک دارد، هيچ بُردار زمانی و ندارد و در گروی مُد روز و چند وچون روزگار نيز نيست. البته گونه ای زيبايی زمانمند هم داريم که بيشتر با مد روز و نيازهای بازار سروکار دارد که پيوندی با آنچه ما در اينچا می گوييم ندارد.

زيبايی، نماد ِ همايندی ژنتيک و جهت نمای سازگاری و ماندگاری انسان در جهان است. پس هر فرد، بسوی کسانی از جنس مخالف کشيده می شود که دارای ژنهايی سازگار با ساختار ژنتيک وی دارند. اين سازگاری ژنتيک سبب می شود که فرزندان آنان با زيستوم خود سازگارتر باشند و زنجيره ژنهای آنان را بهتر و سالم تر و آسان تر به آيندگان خود بسپارند.

زيبايى اندام هاى ورزيده و فشرده از آنروست كه اين گونه اندام ها، نشانه سلامت و بهداشت است و چون ژن هاى سالم در بدن سالم يافت مى شود، ورزيدگى تن و فشردگى ماهيچه ها و چربی هاى آن، مانند بازوان و ران ها و پستان ها، جنس مخالف را بسوى خود مى كشاند. تنومندى، نشانه درشتى استخوان بندى و نيروى بيشتر است. اگر چه تنومندى امروزه در ميان بيشتر گروه هاى انسانى، دسترسى بيشتر به فراورده هاى غذايى را سبب نمى شود، اما اين ويژگي ها در دوران پيش از پيدايش كشاورزى شكل گرفته است و به فهرست كردارهاى غزيزى انسان پيوسته است. در آن روزگار، فردِ تنومند خوراك بيشترى فراهم مى آورد و تنومندى زن به معناى داشتن ِ لگنى درشت تر و رحمى بزرگتر و پستانهايى سرشارتر مى بود. از اينرو، درشتى تن بر ريزى آن برترى يافته است.

تراوت و تازگى پوستِ بدن، نشانه جوانى و بهداشت آن است. پلاسيدگى و مرده رنگى ِ پوست، زيبايى را مى زدايد و روشنى و تازگى آن را مى گيرد. اين چگونگى كه براثر بيماري هاى پوستى، خونى، قلبى، ريوى، كبدى و كليوى روى مى دهد، نشانه بيمارى و زمينه سازِ وازدنِ جنسىِ انسان از اين بيماران است. همچنين چون پوستِ پرجوش و زخم و خال و سوزه و كورك، نماد ناكارگى بخش هايى از بدن مى باشد، وجود اين آلايه ها از زيبايى پوست مى كاهد و حتى جوش هايى چون غرورِ جوانى نيز ناخوشايند مى نمايد.

برخى از زيبايي هاى طبيعى، ريشه در الگوهاى ژنتيك رفتارهاى انسان با كودكان دارد. انسان، درشت چشمى، تنگ دهانى، خُردى بينى و كوچكى دست و پاى كودكان را زيبا مى يابد. چنين است كه اين ويژگيها در بزرگسالان نيز سبب زيبا ديدن آنان مى شود. همچنين ريشه بسياری از زيبايی ها را بايد در تن انسان جستجو کرد. بسياری از آهنگ های زيبای موسيقيايی، هماهنگی های ريز ودرشتی با آهنگ ها و ريتم های کارکرد برخی از بخش های بدن انسان دارند. نمونه اين آهنگ ها و رينم ها اين هاست: آهنگ خيز و ريز ِ خون در رگهای انسان، آهنگ ريتميک تپش دل و نيز تنفس، آهنگ تراوش غده های درون ريز، امواج رعشنده و رخشنده تورينه مغز واعصاب، کشش ها و کوشش های ارگان های خون ساز، هلهله خوشداشت ديدار کسی، چيزی و يا رويدادی ناگهانی و نابهنگام، غريو شادی و اندوه و سمفونی های خيز و خواب آور، بانگ رعد آسای خطر و بازتابهای درونی انسان. بسياری از کُنش های تن و جان انسان، از گستره آگاهی ما بيرون است و هرجا که ترنم آهنگی با يکی از اين کنش های هماهنگ و همايند می شود، انسان – بی که بداند و يا بخواهد – آن آهنگ را زيبا می يابد.

همچنين زيبايی بسياری از رنگ ها، ريشه در رنگ های آشنای نزديک به تن انسان دارند. برخی از رنگ ها مانند؛ قرمز و آبی و سبز، واتاب عاطفی بيشتری در انسان دارند. اين چگونگی از آنروست که قرمز رنگ خون انسان است که يادآور ريشه بنيادين وی يعنی خورشيد است. شايد خوشداشت آتش، پيوندی با اين چگونگی داشته باشد. اين رنگ در ميان جانوران بازتابی آنی دارد. برای نمونه، سرخی دهان جوجه های بسياری از پرندگان، سبب می شود که هربار که جوجه ای دهان باز می کند، مادر ناگزير از انداختن دانه ای در آن دهان تنگ شود. اين کشش چنان است که گاه پرندگان هرچه در شکم خود دارند را در دهان جوجگان خود می ريزند و خود گرسنه می مانند.

آبی، رنگ آسمان بی غش و نماد آب و هوای دلپذير و دامنه های سرسبز و آبسال است. بی ترديد برآيش همه زيندگان بايد به گونه ای بوده باشد که از رنگ های فراگيری که در زيستبوم آنهاست، خوششان بيايد. از اينرو، رنگ آبی، رنگی آرامش بخش و دلپذيز است. اين رنگ همچنين نماد آب پاکيزه و نوشيدنی نيز هست و کرانه هر چشمه و رود آبی رنگی، می تواند خوش جايی برای ماندن و زيستن باشد. رنگ سبز نيز رنگ دامنه های آبسال و پر دانه و ميوه است. اين رنگ برای انسان رنگ زندگی ست. شور و شادی رنگ سبز در ذهن ما، ريشه در پيام نمادين آن دارد که بديگر زبان با ما از اندک بودن خطر گرسنگی و تشنگی می گويد.

زيبايی رويه ای هندسی نيز دارد که پرداختن به آن
نيازبه زمانی ديگر دارد. انسان از خطوط و شکل های دايره وار و کروی را زيباتر از خط ها و شکل های نوک و نيش دار می داند. اين چگونگی نيز پيوند نزديکی با برآيش انسان و ساختار تن وی و پديده های زيستبومی او دارد.

پس فشرده آنچه گفتيم اين است که زيبايی راهنمای سازشکاری با زيستبوم در راستای ماندگاری بیيشتر است. جهت يابی که انسان را بسوی ساختن بيشتر با جهان و ماندن در آن و سپردن ژن های خود از نسلی به نسل ديگر رهنمون می شود.

هنر

پيش تر در اين يادداشت گفتيم که هنر از ديدگاه برآيشى داراى دو نقش بسيار اساسى است. نخست، زدودن ِ يكنواختىِ هستى و ديگر فراهم آوردن زمينه براى اندوختن تجربه انسانى. همين دو نقش زيستيارانه بخودی خود برای افزوده شدن هنر به فهرست پديدارهای دلپذير انسانی کافی ست. اما ناگفته نبايد گذاشت که بررسی نقش زيستياری زيبايی، هنر و عشق، در زمره پيچيده ترين و دشوارترين گره گشايی هاست. دشوار می توان پذيرفت که هنر و بازتاب روان گردان آن تنها ويژه انسان باشد. آواز زيبای پرندگان، رنگين جامگی بسياری از گياهان و جانوران، لوندی گل ها و گياهان و زيندگان کرشمه کردار و رقص افسونکار پرندگان و پروانه ها، همه با ما ازبرآيه ای زمانمند و کهن می گويند. چنين است که ريشه بسياری از خوشايند ها و پذيره های دلنواز را بايد در پيشينه برآيشی انسان پی جست. انسان غروب خورشيد را زيبا می يابد و تابش الياف زرين آفتاب برآسمان و ابر را می ستايد. شاعران اين چشم انداز را به مس ِ گداخته مانند کرده اند. اين چگونگی نقش زيستياری بزرگی درمليون ها زينده شب زی دارد که گداختگی مسين آسمان را آغاز بيداری و پويش و رويش خود می دانند. البته برای زيندگان روزکار که شب ها به خواب می روند، غروب خورشيد بايد پيام آور تاريکی و خاموشی و خلوت باشد. اما زيبايی غروب، يادگاری برآيشی در ژرفساخت جان و روان انسان است. چنين است هنردانستن آوای خوش و و زيبا يافتن ِ بوی شب، بوی تن معشوق، افسون ساييدن پوست برپوست در آميزش جنسی، بوی کاهگل تازه، پچ پج با نگاه و....

اما افزون برآنچه گفتيم، هنر را فرياد پرخاش انسان به هستی نيز می توان پنداشت. داستان هستی انسان، داستانی بی آغاز و پايان است. ما نه می دانيم که از کجا آمده ايم و نه اين که به کجا می رويم. روايت برآيشی هستی ، تنها می تواند به ما نشان دهد که انسان از کجا و چگونه به جايگاه کنونی خويش رسيده است. اما اين روايت هيچ سخنی درباره چرايی اين چگونگی ندارد. پس انسان نمی داند که برای چه به جهان آمده است و برای چه از جهان می رود و نيز اين که به کجا می رود. از اينروست که می توان گفت که هستی، "نامفهومی"، بی سروته و تعريف ناپذيراست. انسان، آزرده از هستی بی معنا و مفهومی که زندگی او را شکل داده است، فرياد برمی آورد که:

چيست اين سقف بلند ِ ساده ِ بسيار نقش
زين معما هيچ عاقل در جهان آگاه نيست

شالوده بهترين شاهکارهای هنری حهان، همين آزردگی انسان از آمدن به جهانی ست که بی ياری و همکاری وی رخ داده است و سپس بی که بخواهد نيز، از آن بدر خواهد شد. اين چگونگی را آگاهی انسان از هستن خويش در جهان بسيار پيچيده تر و دشوارتر می کند. سنگينی بار هستی را، آگاهی از اين نکته که پايان راه مرگ و نابودی ست، سنگين تر می کند. چنين است که هنر را پادزهر آگاهی انسان از مردن می توان خواند. آگاهی از مرگ می تواند زندگی انسان را به نتگنای تلخی از هراس و دهشت تبديل کند. نمونه بسيار روشنی از اين چگونگی، ديدگاه خيام است. از رباعيات خيام می توان دريافت که وی با هراس از مردن، هماره زندگی را به کام خود و ديگران چون زهر مار می کرده است، گو اين که همگان را به شادمانی و شادخواری نيز فراخوانده است. خيام نخست ناپايداری و ناسازگاری و سست بنيادی جهان را به ما می نماياند و پس از آن که حسابی جهان و هرچه درآن است را از چشم ما انداخت، پيشنهاد می کند که حالا خوش بايد بود! من هربار که پرسه ای در رباعيات خيام می زنم با خودم می گويم که اگر نمرده بود از خداوند برايش "شفای عاجل"، آرزو می کردم. پرت نشويم

پس هنر را می توان فرياد پرخاش انسان به جهانی که دلخواه او نيست دانست. اين چشم انداز، پيوندی يکراست ميان هنر و زيبايی می آفريند. انسان، با هنر، در آفرينشگاه خيال خويش، جهانی دلخواه و آرمانی و انسانی می سازد و از جهان سرد و خاموش و ميرا و ميراننده و بی عاطفه ای که ميانگين دمای آن 240 درجه سانتيگراد زير صفر است، به آن پناه می برد و درآن آرامش می جويد. ببينيد که حافظ در اين بيت چگونه از حقيقتی بنام "مرگ"، افسانه ای از زندگی ساخته است. می گويد:

به روز واقعه تابوت ما زسرو کنيد
که می رويم به داغ ِ بلــــند بـالايـی

در اين بيت، حافظ، با افسانه ای شاعرانه، مرگ را که پايان هستی و بزرگترين شکست انسان است و همه معناها را بيهوده و گوهر زدايی می کند، به پيروزی شاعرانه ای بدل کرده است. در اينجا ديگر مرگ، جبر تاريخی نيست بل، که شاعر عاشق، خود با داغ بلند بالايی که دل و دين از او ربوده است، آزادانه و با اختيار در پی او روان می شود. مرگ در اين سناريوی شاعرانه می شود سفرِ عشق. از اين چشم انداز، شاعر را به زور به از اين جهان نرانده اند بل، که خود اين راه را بر گزيده و در پی معشوق خويش با زورقی از سرو که يادآور بلندی بالای يار است، به ديار ديگری روانه می شود. من هربار که به اين بيت می رسم، در برابر شاهکاری و استواری آن، چندی شگفت زده، حافظ، اين شاعر بزرگ و شوريده جهانی را ستايش می کنم.

ويژگی های عشق

گفتيم که زيبايی، هنر و آرمانهای ميدانخواه آميزشی انسان، در تافته ِ شگفت- بافته هستی در نقطه های فراوانی به يکديگر برمی خورند. اين نقطه های برخورد، پايگاه های شناسايی زيبايی و هنر و عشق است و برای شناخت بيشتر از شور و شعر و شيفتگی و شنگی انسان، بايد به پژوهش و پالايش اين پايگاه ها پرداخت. زيبايی و عشق و هنر واتابی همگون در مغز انسان دارند و تجربه آن ها مغز را به تراوش هورمونی بنام دوپمين وا می دارد. هم نيز گفتيم که زيبايی معنای خود است، يعنی که نمی توان تعريفی از آن بدست داد که واکنشی همسنگ تجربه خود زيبايی در ما پديد آورد. همين سخن را درباره عشق نيز می توان گفت زيرا که عشق تجربه ای درونی ست که تا کنون تن به تور رازگشای دانش مدرن نداده است. از سويی نيزعشق هماره گفتمانی در گستره فلسفه و ادبيات و هنر بوده است. شيوه پروهش و بررسی روشمند دانشمدارانه در دانش های مدرن به گونه ای ست که مفاهيمی را که با حس های پنج گانه انسانی نمی توان سنجيد، درخور بررسی نمی داند. چنين است که دانش مدرن هيچ سخنی درباره زندگی، عشق، مرگ، آگاهی، شادی، اندوه و مفاهيمی از اين دست، ندارد و دانشمندان پژوهش درباره اين پديده ها را ناممکن می دانند و از کنار هرآنچه که در اين زمينه بنام پژوهش علمی ياد می شود، با نيشخند می گذرند.

از اينرو، نه تنها بنيادهای زيست شناسيک عشق ناپالوده و ناشناخته مانده است، بل که در ادبيات آکادميک، تعريف پذيرفته شده ای از عشق نيز نمی توان يافت. پس بناگزير بايد بجای تعريف، ويژگی های اين تجربه تابناک انسانی را برشماريم.

نخستين ويژگی عشق انسانی بودن آن است، يعنی که تنها انسان توانايی عاشق شدن دارد. بررسی های بسياری نشان داده است که بسياری از جانوران، بويژه در رده های پسين مانند؛ ماهيان و ماکيان و پستانداران، توانايی همراهی و همدلی با يکديگر را که پيش نيازعشق است، دارند، اما هيچ نشانه ای از عشق جانوری به جانور ديگر تا کنون در هيچ پژوهش روشمند علمی بدست نيامده است. از اينروعشق را می توان پديداری انسانی پنداشت مانند؛ زبان؛ هنر، شوخ طبعی، آينده نگری و بسياری ويژگی های ديگر انسان.

از ديگر ويژگی های عشق، برنما کردن و پُرنما کردن عاشق و معشوق در نگاه يکديگر است، انگار که عاشق، معشوق خود از پشت ذره بين می نگرد و در همه رفتارها و کردارهای او باريک می شود و به ريزبينی می پردازد. اين ويژگی با برتر انگاری معشوق از ديگران و از خود گذشتگی عاشق و پرکردن ذهن و زمان خود از معشوق همراه است، آنسان که به گفته شکسپير؛ " او همه جهانش می شود". در اين چگونگی عاشق بيشتر به زندگی معشوق و شادمانی و آسودگی خاطر وی می پردازد و آن ها را از زندگی خود برتر می دارد.

برخی از رفتار شناسان، عشق را گونه ای بيماری روانی می دانند زيرا که خوشه ای از رفتارهای عاشقان، مانند شيفتگی، فريفتگی، والگی و سرگرمی و دلمشغولی هماره آنان را در بيمارانی که ناهنجاری های رفتاری دارند و گاه به کسی يا چيزی پيله می کنند و به بزرگ نمايی بيهوده چيزی می پردازند، نيز می توان ديد. از چشم اين رفتار شناسان، عشق، آفتاب تابناک و دلپذير و درخشانی ست که بردل و جان انسان می تابد و با مات کردن چراغ خرد، همه واهمه ها و نگرانی ها و دغدغه های روزمره انسان را از ميان برمی دارد و انسان را سرگرم و دلگرم و اميدوار و شنگنده می کند و جويباران و رودباران جانش را غلغله زن و سرشار و روان می سازد و جان و جهانش را پايکوبان، به هلهله و سرور وامی دارد. هم چنين است جهان ديوانگان برتافته که کاربرد بی رويه و بيمارگونه انرژی ذهنی شان، خنياگر شوخ و شنگ و خوشخواه درون آنان را به شادی و پايکوبی بی دليل وا می دارد.

برتر انگاری ديگری برخود را آنسان که شيوه عاشقان است، بايد يکی از شگفت ترين چيستان های برآيشی دانست، زيرا که بنياد هستی از اين ديدگاه، بر خودکامگی زیندگان استوار است. پس اگر رفتار و يا کرداری سبب شود که ما ديگری را برتر از خود بپنداريم و بيش و پيش از خود بدو بينديشيم، بايد آن رفتار و يا کردار، نقش بسيار ژرف و ارزنده ای در ماندگاری ژن های ما در جهان داشته باشد.

يکی ديگر از ويژگی های عشق، چند ريشگی بودن و چندگانگی برآيندهای آن است. اين پديده نه تنها با ژرفساخت زيستی و روانی انسان سروکار دارد، بل که اين ژرفساخت، در گذر از کوران هزاره های کهن تاريخی شکل گرفته است و در پرتو نگرش فرهنگی و اجتماعی کنونی هر جامعه ای معنا می پذيرد. البته يادمان باشد که هدف ما در اينجا بررسی نقش زيستياری عشق از ديدگاه برآيشی ست. پس ما تنها به زمينه های زیست شناسيک عشق خواهيم پرداخت و رويه های تاريخی و فرهنگی و اجتماعی آن را به کارشناسان اين حوزه ها واگذار می کنيم.

مراد از چند گانگی آن نيز، اين است که عشق گونه های چندی دارد که برجسته ترين آنها؛ عشق مادر و کودک، عشق جنسی، عشق زادگاه و ميهن و عشق به گردآوری ست.


سازه های برآيشی عشق


گفتيم که چون عشق را نمی توان در آزمايشگاه با روش های دانش پذيرِ امروزی سنجيد، دانشمندان آن را چون گفتمانهای پژوهش ناپذير ديگری مانند، آرمان، مهر، اميد، آگاهی، ايمان، زندگی، مرگ و هزار و يک مفهوم انسانی ناآزمودنی و غير علمی می دانند و از آن می گريزند. در گستره برآيش شناسی نيز پرداختن به عشق، شيوه ای اين چنين داشته است. اين همه در حالی ست که انسان مدرن، عشق را اساس پيوندهای انسانی می داند و ازدواج بی عشق را نکوهش می کند.

از ديدگاه برآيش شناسی، عشق، برآيه تازه ای در گستره گيتی ست که ريشه در توانايی هايی چون همدلی، همکاری، دلسوزی، آگاهی و زبان دارد. برخی از اين توانايی ها که زمينه ساز برآيش توانايی عاشقی در انسان است، از مليون ها سال پيش درماهيان و ماکيان و پستانداران وجود داشته است. پرواز گروهی پرندگان، چرای گروهی پستانداران، شنای دسته جمعی ماهيان، همه نمادهايی از گونه های جانوری همراهی و همکاری ست. پرستاری ميمون ها از يکديگر، دلسپاری شمپانزه نر از مادينه خود و تيمار او و زدودن انگل های پوستی وی نشانه هايی از همدلی و دوستداری ست. البته اين کردارها آگاهانه روی نمی دهد و دليل های بسيار استوار زيستيارانه با خود دارد. برای نمونه، پرواز گله ای پرندگان، سبب می شود که شکل نيزه ای گروه در هنگام پرواز، سُريدن در آسمان را آسان تر کند و نياز به انرژی کمتری برای هر پرنده داشته باشد. همچنين است شنای گروهی بسياری از ماهيان. با اين همه، برآيش شناسان اين رفتارها و کردارهای گروهی را زمينه ساز برآيش الفبای عشق انسانی می دانند.1

آنچه همدلی، همراهی، و دلسوزی انسانی را از گونه های جانوری آن جدا می کند، توانايی انسان بر توجه به رفتارها و کردارهای خويش است که " آگاهی"، نام دارد. جانوران ناخودآگاه، به همراهی و همپری و همپالکی بودن با يکديگر می پردازند اما، انسان آگاهانه و حسابگرانه چنان می کند، يا نمی کند. آگاهی، همراه با مغز بزرگ و حسابگر انسان که نسبت به وزن بدن وی از همه جانوران بزرگتر است، سبب شده است که از کاربرد توانايايی هايی چون همراهی و همدلی و دلسوزی و زبان، به گستره تازه ای از ذهنيت دست يابد که در گذر از هزاره های پر خيزوخواب ِ برآيشی، "عشق" ناميده شده است. اين چگونگی چون پيچکی نورس بر دل و جان انسان می پيچد و او را اسير نوزادی خرد و يا دلبری شيرين می کند.

برآيش شناسان برآنند که همه گونه های عشق، ريشه در عشق مادر و کودک و نيز عشق جنسی دارد. اين دو عشق ريشه های تاريخی درازی دارند و نقش زيستياری آنها سبب برآيش اين توانايی در انسان شده است. نقش زيستياری عشق در پيوند با مادر و کودک، کمک به پرورش نوزادان انسان است که رويشی کنُد دارند و بی ياری و همکاری بزرگسالان، ماندگاری آنان در جهان ناممکن است. در پيوند با رفتارها و کردارهای جنسی، عشق سبب رون گردانی زن و مرد و کشش و کوشش بيشتر آنان به يکديگر برای باروری زن و فرزند سازی و سپارش ژن های زن و مرد به آيندگان می شود. اگر چه عشق در پيوند با گرايش جنسی زن و مرد و آميزش آنان با يکديگر، افسونی کارا و چسبناک است، اما کردارهای جنسی می تواند نابود کننده عشق باشد. عشق دو نفر به يکديگر، پيوندی افسونبار، راز آميز و دلپذير است که می تواند تا زمانی که يکی از آن دو زنده اند، پابرجا باشد و همواره شعله ورتر شود اما گرايش جنسی، با نخستين آميزش رو به کاهش می گذارد و با خود آتش عشق را نیز فرو می نشاند. زنان و مردانی که با عشق رومانتيک با يکديگر پيوند می خورند، اگر پس از چندی پيوندهای استوار ديگری مانند دوستی، انس و عادت و گير و بندهای خانوادگی آنان در ميان آنان نباشد، پيوندی سست و ناماندگار خواهند داشت. البته بسياری از مردم همين پيوندها را عشق می نامند و آن را گواهی برماندن با همديگر می دانند.

اگرچه عشق زمينه ساز کشش دو نفربه يکديگر و آميزش حنسی آنان می گردد، اما پيوند عشق و کردارهای جنسی در همين جا پايان می يابد و از آن پس با هربار آميزش، تابناکی عشق نيز اندکی کم نورتر می گردد. پيوند عشق و آميزش جنسی، پديداری مدرن در تاريخ ذهنيت انسان است. اين پديده از زمان رنسانس به اين سو شکل گرفته است و بر تاريخ بشر سايه انداخته است. اين چگونگی از آنروست که از ديدگاه جهان مدرن، عشق رومانتيک، با هم زيستن و ازدواج پنداشته می شود. چنين است که ما امروزه با پذيرش اين پنداره گمان می کنيم که درگذشته نيز هرجا سخن از عشق ميان دو نفر بوده است، اين عشق با آرمان آميزش جنسی همراه بوده است. اين پنداره که هر همايش جنسی بايد براساس عشق آتشين رومانتيک شکل گيرد، پنداره ای مدرن و غربی ست که سبب شده است امروزه بيشتر مردم شهر نشين جهان عشق را ملاط آميزش و ازدواج و خانواده بدانند. اين پنداره پيش از آن که طبيعی باشد، تاريخی ست و مانند هر پديده تاريخی ديگری روزی از ميان خواهد رفت. عشق و ازدواج در ذات با هم بيگانه اند.


پرسش:

...."خیلی ها هرگز عاشق نمی شوند. راستی چرا؟ آیا برای عاشق شدن باید شخصیت ویژه ای داشت؟" (مريم)

پاسخ:

عشق، برآيند عاطفی توانايی هايی مانند همدلی و دلسوزی ست اما آن را عاطفه مستقلی نمی توان دانست. کارکرد همزمان اين توانايی ها سبب می شود که در ذهن انسان توهمی افسونبار شکل گيرد. تفاوت توانايی و عاطفه در اين است که عواطف بازتابی کرداری دارند و آموزشی نيستند. برای نمونه، خشم، عاطفه ای ست که بازتاب آن خشونت است. شيوه نشان دادن خشونت انگ رنگی فرهنگی بخود می گيرد اما ذات خشونت طبيعی و برآيشی ست و درهمگان وجود دارد. اما عشق توانايی ست، يعنی که اگر کسی با سازه های سازنده آن از کودکی آشنا نشود، هرگز توانايی عاشق شدن نخواهد داشت. توانايی های انسانی می تواند ناکاره بماند و انسان با کمبود آن ها مخنث بار بيايد.

گفتيم که همدلی و همراهی و دلسوزی سازه های اوليه عشق هستند و ريشه های کهنی در تاريخ برآيش رفتارهای جانوران دارند. اين توانايی ها از راه ديدن آن ها در ديگران، نخست در خانواده و سپس در جامعه در انسان شکوفا می شوند. در سرزمين هايی که زمينه شکوفايی همدلی و همراهی و دلسوزی وجود ندارد، عشق نيز ناياب می شود. چنين است که آنان که توانايی همدلی و همراهی با ديگران را ندارند، هرگز عاشق نمی شوند و از اين گوهر بی همانند جانتاب بی بهره می مانند. شدن نيز کسانی توانايی عاشق شدن ندارند

پرسش:

همجنس بازی را از اين ديدگاه چگونه بررسی می کنيد.(مريم)

پاسخ:

اگر چه همجنس گرايی از ديدگاه انسانی، هيچ گونه تفاوتی با گونه های ديگر کردارهای جنسی ندارد و ارزشداوری درباره آن کاری نادرست است، اما از ديدگاه برآيشی همجنس بازی دو دلُيل دارد. نخست ناهماهنگی تن و جان و ديگر ژرفای کشش جنسی. زنانی که تنی زنانه دارند و جانی مردانه، از اوان کودکی در می يابند که با نقش جنسی خود سرسازش ندارند و در بزرگسالی، بيشتر به بسوی زنان کشيده می شوند تا بسوی مردان. اين چگونگی درباره مردان نيز روی می دهد. اين مردان با روانی زنانه دوستدار نقشی پذيرنده در آميزش های جنسی هستند.2 نيز برخی از مردان براثر ناهنجاری های ژنتيک و نيز پرورشی و فرهنگی، گرايش به آميزش ديگرگونه، حتی با زنان دارند

در مورد دليل دوم می توان گفت که همجنس گرايی بهايی ست که جانوران برای ژرفای کشش جنسی می پردازند. کشش ها و کوشش های جنسی آنچنان توانمند و فريبینده اند که همگان را به دل سپاری و هوسبازی وا می دارند. اين دل سپاری با تماشای اندام جنس مخالف آغاز می شود و با کاربرد حس های ديگر شعله ور می شود. برای نمونه، زنی با تماشای اندام ورزيده و کشيده مرد جوانی بسوی وی کشيده می شود ( حس بينايی) و با کشيدن بوی تن آن مرد، افسون می شود ( حس بويايی) و با ساييدن پوست تن خود برتن آن جوان بر می افروزد ( حس بساوايی) و با شنيدن صدای زبر و مردانه وی به سوی او می سُرد( حس شنوايی) و با چشيدن طعم لبهای شهوتناک وی گرُ می گيرد و دل از دست می دهد ( حس چشايی). پس هر حس واکنشی آميزشی در رويارويی با اندام جنس مخالف در ما برمی انگيزد. اين واکنش ها آنچنان نيرومند است که با نمايش نمادهای آن اندام ها نيز کارا می شود. نمونه اين چگونگی، واکنش انسان به عکس و فيلم پورنوست. نمونه ديگر آميزش با عروسک های برهنه است. برآيش ذهن انسان به گونه ای ست که کردارهای پايدار برآيشی وی واکنشی رفتار می کنند، يعنی که با ديدن نمادهايی از بدن جنس مخالف، کارا می شوند، خواه اين نمادها طبيعی باشد و خواه کاغذی و پلاستيکی و يا نوری مانند فيلم. گونه ای از همجنس بازی، ريشه دراين چگونگی دارد. جاهايی که داد و ستد آزادانه جنسی زن و مرد ممکن نباشد، آميزش جنسی مرد با مرد و يا زن با زن، فراگير می شود.

اين همه را اگر از نظر اجتماعی بی هيچ ارزشداوری اخلاقی بررسی کنيم، اما از ديدگاه برآيشی، انحراف های جنسی بايد خواند. از اين ديدگاه، جايگاه درست ژن های انسان، رحم زن است و بس. هر جای ديگری به هدر رفتن انرژی انسان و آينده آن ژن ها می انجامد.

نقش زيستياری عشق

نقش زيستياری عشق را با چشمداشت به برآيند روانی آن می توان شناخت. درعشق ِ انسان به انسان، رفتارها و کردارهای همدلانه افزايش می يابد و ذهنيت انسان در پيوند با معشوق از دنده خودکامگی در می آيد و انسان، اين جانور خودکامه را ديگر کامه می کند. در چشم عاشق، معشوق ارزشی والاتر و بالاتر از خود عاشق می يابد و اگر آن عشق دوسويه باشد، در دل و جان ِ هرآن دو، چراع های رنگينی از نور و اميد و خوش بينی و مهر و نياز و نوازش و شادکامی روشن می شود. اين همه برای آن است تا حريم خصوصی شکسته شود و هردو بدلخواه به همديگر نزديک شوند و به آميزش بپردازند و نطفه ای را شکل دهند. اين نطفه ابزاری ست که ژنهای آن دو را از اکنون به آينده برساند. پس هر نوزاد، تيری برآيشی ست که بسوی آينده پرتاب می شود. ماشينی که هدفش نگهداری از ژنهای پدر و مادر خويش و سپارش آنها به نسل های آينده است. از ديدگاه برآيشی، هرجانوری، ابزار ترابری ژن های دارنده خود از نسلی به نسل ديگر است و هنگامی که اين کار پايان پذيرفت، طبيعت آن ابزار را بيهوده می داند و با آن کاری ندارد. چنين است که با پايان دوران باروری، انسان پير و فرتوت و ناتوان می شود و همه بيماری های کشُنده نيز پس از اين دوران بسراغ وی می آيند. اين دوران در روزگار کنونی در کشورهای صنعتی پس از 60 سالگی ست.

يکی از راه های شناسايی نقش زيستياری عشق اين است که ببينم که اين توانايی در چه دورانی به ياری انسان می آيد. نخست در اوان کودکی که مادر و پرستار و گاه پدر را نيز به تور خود می اندازد و آنان را اسير عشق نوباوه خود می کند تا به ياری وی بشتابند. سپس درزمانی که وی آماده سپارش ژن های خود به نسل های آينده است و سپس تر هنگامی که نوزادن وی نياز به کمک او دارند.

عشق حالت ويژه ای ست که برهمه رفتارها و کردارهای انسان سايه می اندازد و آن ها را دگرگون می کند. انسان عاشق، خواب و خوراک درستی ندارد و نمی تواند در جايی بماند و به کاری و يا چيزی جز معشقوق بپردازد. چنين است که عشق را "شکنجه دلپذير" خوانده اند. شکنجه ای که زبان بازان و واژه کاران خيال پرور و چيره دست را به شاعری وا می دارد. آسيمه سری انسان در زمان عاشقی ريشه در دگرگونی شيمايه مغزآب3 وی دارد. دوپمين4 يکی از موادی ست که در اين آب يافت می شود و نقش آن پديد آوردن شادی و شنگی و شوخی و سبکبالی در انسان است. در هنگام عاشقی، بدن انسان دوپمين بيشتری بکار می برد. يکی ديگر از اين مواد شيميايی نورپنفرين5 است که بيداری و هشياری می آورد و خواب و خمودگی را از دل و جان انسان می روبد. يکی نيزماده ای بنام سروتونيناست6 که کمبود آن رفتارها و کردارهای وسواسی را در انسان افزايش می دهد و انسان را به پيله کردن به کسی، چيزی، جايی و يا نکته ويژه ای وا می دارد. آزمايش های چندی نشان داده است که سروتونين موجود در مغز بيماران وسواسی و عشاق جوان،40 در صد کمتر از ديگران است.

گفتيم که عشق، گستره ذهنی انسان را آنچنان دگرگون می کند که برخی از رفتار شناسان تا آنجا پيش رفته اند که آن را "بيماری" خوانده اند. اما اين دگرگونی ها طبيعی ست و اگر قرار باشد که اين گونه رويدادها را بيماری خواند، پس با اين حساب، آبستنی و بارداری را نيز بايد به فهرست بيماری های انسان افزود زيرا که پديد آورنده بزرگترين دگرگوني های ژرف در تن و جان زنان است. با آمدن عشق، دريچه ای از اميد و آرمانخواهی برروی انسان باز می شود و عاشق، شادکام و سرشار و اميدوار، زندگی را شکوهمند تر از هميشه می بيند و هماره به ياد معشوق خويش و در انديشه با او سرکردن است. در اين دوران، کاربرد دوپمين و نورپنفرين که شيمايه شور وشادی بيداری و هشياری در مغزآب 2 انسان است، افزايش می يابد تا عاشق خوشبين و شادمان و سودازده بماند و دل درگروی معشوق بگذارد. اگر اين معشوق نوزاد است، هماره در خدمت او باشد و اگر دلبر زيبايی ست که می تواند پذيرای ژن های وی باشد، هرچه زودتر سازوکار آميزش را فراهم سازد. چنين است که دردوران عاشقی، همه گرفتاری های انسان کوچکتر از آن که هست می نمايد و درد هر بيماری کاهش می يابد و اندوه انسان فروکش می کند و از بين می رود و تنهايی حتی در تنهايی نیز بی معنا می شود. چنين است که انسان هماره در درازنای تاريخ خود، عشق را تافته ای جدا بافته و هديه ای گرانبها و آسمانی پنداشته است. هم از اينروست که مولوی علت آن را جدا از علت های ديگر می داند و آن را " اسطرلاب ِ اسرار خدا" دانسته است.

پرسش:

برای من این موضوع حل نشده که رفتارهای امروزین مردم را با تئوری مورد نظر شما چطور می شود توضیح داد: مثلا این را که خیلی از مردم، به خصوص در کشورهای پیشرفته، تمایلی به خانواده تشکیل دادن و بچه دار شدن ندارند و بنابراین آن مسئله استراتژیک ماندگاری ژن ها را داوطلبانه مسکوت می گذارند.

پاسخ:

هدف ژن های انسان با هدف خود انسان در زندگی متفاوت است. ژن ها می خواهند که دارندگان آنها تمام وقت درخدمت آن ها باشند و به نشر و پخش آنها بپردازند. اما انسان آرمان ها و آرزوهای خود را دارد که بنيادی فرهنگی دارند و گاه با هدف ژن های وی در سنيزند. ژن ها می خواهند که ما هرچه زودتر بار ژنتيک خود را بنهيم و بميريم، اما انسان خواستار ماندگاری و جاودانگی در جهان است. توانايی آگاهی در انسان سبب می شود که وی بتواند آگاهانه به خواهش های ژنتيک خود پشت پا بزند. خودکشی، بزرگترين کردار ژن ستيزانه است.

ساختار ژنتيک انسان، مانند جانوران ديگر به گونه ای ست که ژن های وی ذهن او را هماره درگير مسايل آميزشی می خواهند تا هرچه بيشتر و بهتر خود را در جهان بپراکنند. هر مرد در دوران کارايی جنسی خود می تواند سيصد هزار زن را آبستن کند. انديشه آميزشی در سراسر دوران باروری با ماست و حتی آنان که در چارچوب های دينی و اخلاقی و فرهنگی رفتار ها و کردارهای آميزشی خود را هنجارمند می پندارند، هنگامی که زمان و مکان مناسب باشد، به ناگهان از انديشه ها و رفتارها و کردارهای خود شگفت زده می شوند. داستان شيخ صنعان، اشاره ای نمادين به اين چگونگی ست. اگر گيرها و گيرنماها و بندهای اخلاقی و دينی و قانونی و فرهنگی نبود، ما در هرکوی و برزن و بيابان و خيابان، شاهد آميزش آشکار زنان و مردان می بوديم و در دوران جوانی، فرصت چندانی برای کارهای ديگر نمی يافتيم. عنترها و شمپانزه ها اين گونه می زيند. اگر گذارتان به باغ وحش افتاد، اين بار در برابر قفس اين دو جانور که از بستگان بسيار نزديک برآيشی انسان هستند، اندی بمانيد و ببينيد که آنان هر بيست دقيقه يکبار، بی هيچ شرم و حيايی دست بکار آميزش می شوند.

اما رفتارها و کردارهای آميزشی انسان در چارچوب اخلاق و مذهب و آموزش و پرورش باورهای قومی و فرهنگی شکل می گيرد. فرهنگ بيشتر کشورهای اروپايی، فرهنگ فرد مدار و خويشتخواهی ست. اين فرهنگ همزمان با رفاره زياد مردم دراين کشورها سبب کاهش زايش در آن کشورها شده است. اين چگونگی فرهنگی- اجتماعی ست که ما به ريشه های آن نمی پردازيم. اما اگر دنباله داشته باشد، نابود کننده حوزه ژنتيک آنان خواهد بود. اين چگونگی دولت های کشورهای اروپايی را بسيار نگران کرده است و آنان را به کنکاش برای يافتن راه چاره واداشته است. برای نمونه، اين گزارش که به تازگی از سوی دولت انگليس منتشر شده است، نگرانی دولت انگليس از افت زايش را در آن کشور را نشان می دهد. در اين گزارش رسمی آمده است که تا سال 2022، بيست در صد از جمعيت انگليس بيش از 65 سال سن خواهند داشت و جمعيت سالمندان بالای 85 سال افزايشی شصت درصدی خواهد داشت.

البته يادمان باشد که افت زايش تنها در بخش کوچکی از جهان برای دوران کوتاهی دنبال خواهد شد و کمبود آن را سرزمين های ديگر جبران خواهند کرد. گرفتاری بزرگ کنونی جهان افزايش جمعيت نيست، نه کمبود آن.

گفتيم که زيبايی، هنر و عشق پيوندی تنگاتنگ با يگديگر دارند و آنان که ناتوان از عاشق شدن هستند، با هنر و زيبايی نيز بيگانه اند. ذهن انسان نيز چون پرده چشم وی نقطه های کوری دارد که وی را ناتوان از پذيرفتن و پرداختن و پنداشتن بسياری از عاطفه ها و حالت های روانی می کند. اين نقطه های کورذهنی درهرکسی به گونه ای ست؛ يکی توانايی سازش با خشم و کين دارد و حتی اگرپرورشی مهرآميزنيز داشته باشد، با خشونت و خشم دمسازتر از ديگران می شود و ديگری را خيال ساختن با اين عواطف از پا در می آورد. توانايی سازش با بازتاب های عاطفی در هر کسی به گونه ای ست. گروهی نيزتوانايی عاشق شدن ندارند و آن را بازی مسخره ای می دانند که بزرگسالان، کودکانه به آن دست می زنند. چون عشق نقش زيستياری بزرگی در ماندگاری انسان در جهان دارد، شمار اين گروه هميشه در جهان اندک است، زيرا که ژن های آنان شانس کمتری برای ماندگاری در جهان دارد. کسی که توانايی عاشق شدن ندارد، با هنر وزيبايی نیز بيگانه است و موريانه وار می زيد.

........................

1. برای آگاهی بيشتر در اين باره نگاه کنيد به:

Meller SLW. (1981) The Evolution of Love. Oxford and Sanfranscisco, W.H. Freeman.

2. در اينجا پذيرنده به معنای برآيشی آن است و نه اين که مردان در کردارهای جنسی کنُش ورند و زنان کنُش پذير. چنين نيست. مراد در اينجا اين است که زن در آميزش جنسی، پذيرنده ژن های مرد است. نيز بد نيست بدانيد که با آزمايش کوچکی می توان دريافت که آيا روان کسی زنانه است يا مردانه. کسانی که روانی زنانه دارند، انگشت دوم و چهارمشان در هر دست هم اندازه است. انگشت سبابه مردان، اندکی کوچکتر از انگشت چهارم آنان است، اما انگشت سبابه زنان با هم اندازه انگشت چهارم آنان در هر دست است. مردانی که انگشت سبابه شان با انگشت چهارم هم اندازه است، روانی زنانه دارند و زنانی که انگشت سبابه اشان اندکی کوچکتر از انگشت چهارم است، روانی مردانه دارند که در تنی زنانه می زيد.


3. Cerebrospinal fluid

4. Dopamine
5. Norpenephrin
6. Serotonin



blog counter
seedbox vpn norway