DOCTYPE html PUBLIC "-//W3C//DTD XHTML 1.0 Transitional//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-transitional.dtd">
گــُـــــوبـاره | |||
Thursday, May 18, 2006
(بخشی از کتابی منشتر نشده) مغز انسان كارگاه انديشه ورزی و خيال پردازی اوست. اين كارها را مغز درپرتو نقش زيستياری خود كه هماره سازگارتر كردنِ تن و جان انسان با زيستبوم اوست انجام مي دهد. اگر چه مغز، اين پديده بسيار پيچيده و شگفت، توانايی پرده برداری از بسياری از رازهای هستی را دارد و با آشكار نمودنِ پيوندهای پنهان، انسان را با گوهرِ بسياري از پديدارهاي جهان آشناتر كرده است، اما بااينهمه، اين كلافِ درهمِ گوی گون، براي راهنمايي انسان در طبيعت و گره گشايي از گرفتاريهاي زيستبومي پديد آمده است و همه تواناييهاي آن، ريشه در نقش زيستياري آن دارد. اين نقش، با دگرگون شدنِ شرايطِ ريستي،ساختارِ مغز را دگرگون مي كند. انديشه وري اساس نوآوري ست و خيال پردازي، زمينه هنر. هرگاه كه انسان با پرسشى روبرو مى شود، انديشه به كار ميافتد و ذهن درپي پاسخ جويي بر ميايد. هر پرسش چيستاني ست كه ذهن انسان با پاسخ يابي به گشايشِ آن مي پردازد. انديشه و چيستان گشايي چنان پيوند نزديكي با يكديگر دارد كه انديشيدن را پاسخ يافتن مي توان دانست و هر پاسخ، گشايشِ دري ديگر بر روي انسان بسوي آينده است.آنانكه براي نخستين بار گرفتاريِ گذر از رود، گريز از آفتاب، باد، باران، گرماو سرما را چاره كردند، هر يك با نوآوريهاي خود راهي تازه بسوی آينده گشوده است كه پاياندادِ آن دگرگون كردنِ طبيعت و مهار كردن بخشي از آن راسبب شده است. مغز، ابزارِ چيستان گشاييِ زيندگانی ست كه براي ماندگاری خود ناگزير از جابجاشدن و راه پيمودن اند. اين راه پيمايي به هر شيوه اي كه باشد، نيازمند به داشتن ابزاري براي راهنمايي و هدايت آن زينده است. مغزِه ر زيستار، چنين ابزاريست تا با آن راه از چاه تميز داده شود. از اينرو،زيندگاني مانند گياهان كه جابجا نمي شوند نيازي نيز به داشتن مغز ندارند.شيوه كاركردِ مغزِ هر زينده در پرتو چگونگي بهره وری آن زينده از طبيعت شكل مي گيرد: مغزِ آبزيان ويژه سازگاري با درياست و در خشكي از كارميماند. خاكزيان نيز در آب ديري نمي پايند و اين هر دو، از پرواز ناتوانند. هر چه كه تواناييِ ابزارگري در جانوري بيشتر باشد، تورينه اعصابِ آن جانور پيچيده تر است. از اينرو، مغز ميمونها بسي كاراتر و توانمندتر از مغزديگر پستانداران است و از ميانِ ميمونها، مغزِ انسان چنان كارآمد است كه همه زيندگان ديگر را از گستره زيستي خود به بيرون رمانده است و اكنون جانورانِ ديگر را در شهر، كه زيستگاه انسان مدرن است، در باغ وحش می توان ديد. اين چگونگي از آنروست كه انسان ابزارگري را به جايی رسانده است كه ميتواند از راه دور، جانوران ديگر را از پا در آورد. توانايي پرتابِ سنگ كه اندك اندك به پرتابِ نيزه كشيده شده است، يکی از ترفندهاي كنترل از راه دور است كه در آخرين دوره يخبندان زمين شكل گرفته است. با آغازِ اين دوره كه در سه ميليون سالِ پيش آغاز گرديد و بيش ازيك مليون سال ادامه داشت، نیای انسانميمون ما، ناگزير از يافتنِ منابع غذايي تازه گرديد. در چنان روزگارِ دشواري يكي از راههاي ماندگاري، شكارِ جانورانِ ديگر بود. تا پيش از آن دوره، جانوران براي شكار، ناگزير از گلاويز شدن ودرگيري با شكارِ خود ميبودند. زندگيِ گروهيِ نياي انسان و نياز به همكاری برای شكارِ جانوران ديگر، اندك اندك به برآيش توانايي ابزارگري كشيده شد. چندي از برآيندهاي فيزيكيِ اين توانايي اينهاست: 1. شكلِ دست و انگشتانِ آن بويژه شست كه يك تنه كارِ چهار انگشتِ ديگر را مي كند و روياروي آنها ايستاده است. دستِ انسان كارِ چنگك،چنگال، پنجه، شانه، ساطور، چكش، ماله، جام، قلاب و قفل را ميكند.اينهمه، ناشي از ساختارِ مكانيكي شست است كه با آزاديِ ويژهاي كه دارد،دستِ انسان را همه فن حريف كرده است. 2. آزاديِ دست و بازو كه بالا بردن دست را تا نزديك به 180درجه ممكن كرده است، تا پرتاب كردن را آسان كند. دستي كه فلاخن وار ميتواند از هرسوي بدن در دايرهاي بچرخد. 3. ديدگاني دوربين و بيناييِ حسابگري كه مسافت را به آساني تخمين ميزند و پرتابِ هدفمند را ممكن مي كند. 4. برآيشِ زبان و توانايي گفت و شنود، تا فرد بتواند با بيانِ هدف خود به ديگران، برنامه ريزي كند و به كارِ گروهي مانندِ شكار بپردازد. 5. شكل پا و ماهيچه بنديِ آن و انگشتانِ فشارگير، تا تنِ افراشتهِ انسان،آسان بر روي آن بايستد. 6. شنواييِ خطر سنجي كه گوش به زنگِ خطر ميماند و بهنگامِ دريافت صداهاي ناگهاني، انسان را از جاي خود مي پراند تا يا با خطرِ احتمالي بستيزد و يا از آن بگريزد. برخي از برآيش شناسان برآنند كه واتابهاي تواناييِ پرتاب سنگ، برساختار تورينه اعصاب انسان آنسان ژرف بوده است كه زمينه برآيشِ زبان وهوشياري را فراهم آورده است. اين توانايي، شكار كردن از راه دور راآسان كرده است و انسان از آن پس توانسته است كه بدون درگيري با شكار وخطرات ناشي از آن، از راه دور، سنگي و يا نيزهاي بسوي شكارِ خود پرتاب كند و پس از ناكاره كردنِ آن، بدو نزديك شود. اين چگونگي در شكارِگروهي بسي آسانتر بوده است زيرا هنگامي كه گروهي با پرتابِ سنگ بسوی چند جانور به شكار مي پرداختند، اي بسا كه همه آن جانوران، پس از نيمه جان شدن و بر زمين خوردن بدام انسان مي افتادند وخوراكِ گروه برای چندي فراهم مي شد. در دوره يخبندان كه بخشِ بزرگي از زمين براي بيش از يك و نيم ميليونسال، سرد و سخت و توانكاه بود، مغز انسان، اين دستگاه راهگشاي سازگاری و ماندگاري، در پاسخ به بزرگترين نيازِ زيستبومي انسان در آن زمان كه يافتن خوراكِ تازه بود، به دستگاه شكارگري بدل شد. اين دگرگوني پي آيندهای بسيار بزرگ ديگري نيز داشت كه اي بسا هوشمندی يكي از آنهاست. يكي ديگر از برآيندهاي اين رويداد، دگرگونيِ ژرفساخت رواني انسان بود كه بُنيه عاطفي انسانِ كوچنده را شكل مي داده است. سازمانِ عاطفي انسان نيز مانند كالبدِ وي برآيشي همگام با نيازهاي زيستبومي وي داشته است. هرعاطفه مانند هر عضوِ بدن، نقشِ زيستياري ويژه اي دارد. همانگونه كه كارِچشم بينايي و كارِ گوش شنوايي ست، عواطفي چون؛ اندوه، شادي، هراس،مهر، كين، خشم و خروش، هر يك براي هدف ويژهاي شكل گرفته است.بررسي چيستي و چگونگيِ كاركردِ هر عاطفه، كارِ روانشناسانِ برآيشی بشمار ميرود. روانشناسيِ برآيشي شاخه اي از برآيش شناسي و چشم اندازي تازه در روانشناسي است. چون مغزِ انسان براي كارهاي ويژه اي برآمده است، شناسايي توانمندی هاى آن، تنها در پرتوِ نقش زيستياري اش و نيز نيازهاي زيستبوميِ انسان دردوره كوچندگيِ ممكن است. يكي از توانمنديهاى مغز انسان، ديدبانيِ همارهِ زيستگاه، براي بررسيِ خطرهاي آشكار و نهان ِ آن است. در دوره كوچندگى، انسانِ هماره با خطرِ مرگ روبرو بود: خطرِ جانورانِ درنده و گزنده، خطرِ سيل وطوفان و باران و بهمن و زلزله و آتش، خطرِ گمشدن و رسيدن به بُن بستي جنگلي، كه مي توانست لانه شيران باشد و يا خلوتگه گرگان. از اينرو، بخشِ بزرگي از انرژي ذهنيِ انسان، هماره و در همه جا درديدباني و پاييدن دور و برِ او بكار گرفته مي شود. البته فرد از اين كارِ مغز آگاه نيست، اما با شنيدن كوچكترين صداي پيش بيني نشده اي و يا ديدنِ چيزي ويا كسي كه نمادِ خطري باشد، از جاي خود بر مي جهد و همزمان با افزايش تپشِ قلب و بالا رفتنِ فشارِ خون و عرق كردنِ پوست، بيدارتر و هشيارتر ازپيش، آمادهِ خيز و گريز و يا خيز و ستيز مي گردد. ديدباني و خطر سنجي ويژه انسان نيست و بيشتر جانوران تواناييِ چنين كاري را دارند. مغز انسان را ويژگيهاي ديگري از مغز جانوران ديگر جداميكند كه چندي از آنها را بر مي شماريم: 1. بزرگي حجم و وزنِ مغز نسبت به حجم و وزنِ بدن 2. خود آگاهي 3. حافظهِ كُنشي 4. تواناييِ خيال پردازي 5. زبان 6. حس- آميزي 7. معنا بخشي پديدارها نوشتن درباره اين ويژگيها، سخن را به درازا مى كشاند و من در اين باره كتابى آماده چاپ دارم كه متاسفانه مانند نوشته هاى ديگرم هنوز اجازه چاپ نگرفته است. بهر رو، در اينجا به بررسى دو ويژگى آخر، بسنده مى كنم. مقايسه حجم مغزِ انسان و مساحتِ لايه رويينِ آن نسبت به حجم بدن وي نشان مي دهد كه انسان داراي بزرگترين مغز در ميان جانوران است. درجهانِ جانوران، پستانداران بزرگترين مغزها و پرندگان كوچكترين مغزها رانسبت به حجم بدن خود دارند. انسان بزرگترين مغز و پرنده زرپر،كوچكترين مغز را دارد. حافظه كُنشي حافظه انسان در جهانِ جانوران يگانه و بي همانند است. اساسي ترين ويژگيِ اين حافظه، آمادگي و در دسترس بودن آن است. انسان ميتوانديادمانهاي اندوخته خود را در زمانِ بيداري هر گاه كه بخواهد به ياد بياورد وآنها را آرايش و ويرايش و پرداخت نمايد. اين كار در سايه تواناييِ خيال انگيزي ميسّر ميشود و سبب مي گردد كه انسان بتواند نمادهاي درونيِ جهانِ بيروني را در ذهنِ خود زير و رو كند و به آفرينشِ پيوندهاي تازه درميان پديدارهاي جهان بپردازد. پيوند آفريني نيز اساسِ نوآوری ست و شايد انسان در پرتو اين توانايي توانسته است اينگونه، زيستبومِ خويش را دگرگون كند و آن را بدلخواهِ خودبسازد. حافظهِ جانورانِ ديگر، در دسترس آنها نيست و ياد آوردن خاطراتِ گذشته براي آنها، تنها با بازگشت به صحنه آن رويداد ممكن است: براي نمونه، موش نمي تواند بدون ديدنِ گربه، تنها با انديشيدن بدان به فكرِ مبارزه باگربه بيفتد و تنها هنگامي كه با گربه روبرو ميشود سازمان ژنتيك او بي درنگ او را وادار به گريز ميكند. نيز، الاغي كه در گذر از جوي آبي در آن مي افتد وپايش مي شكند، نمي تواند آزادانه با ياد آوردن آن خاطره، گرفتاريِ گذر ازجوي در آينده را چاره كند، زيرا اين جانور توانايي به ياد آوردن ندارد و تنهاهنگامي كه در آينده دوباره با آن جوي روبرو مي شود، از گذركردن از آن پرهيز خواهد كرد. بنابراين، حافظه انسان را "كُنشي"، و حافظه جانوران را"واكنشي" ميتوان خواند. حافظه كُنشيِ انسان، اختياري ست و او در زمانِ بيداري ميتواندهريادماني را كه به بايگانيِ حافظه خود سپرده شده است، بيرون كشد و برپرده ذهن بتاباند. اين چگونگي، انسان را تاريخمند نموده است و هر فرد بارديف كردن خاطراتِ خود و يكدست كردن آنها، گذشتهِ خود را داستان واردر ذهن خود مي پرورد و دورادورِ رشته زندگي مي تند. البته سرِ اين رشته دركولاكِ كودكي گم ميشود و به آغاز هستي پيوند مي خورد. سازمان يادمانهاي انسان آنچنان شگفت و پيچيده است كه روانشناسان آن را خوشه اي از چندعاطفه مي دانند و برآنند كه انسان چندين حافطه دارد كه شناخته شده ترينِ آنها اينهاست: حافظه آني، حافظه مانا، حافظه كاري، حافظه گهگاهي، حافظه ژنتيك حافظه آني دريافته ها را تا چند دقيقه نگه مي دارد؛ براي نمونه، هنگامي كه كسي شماره تلفني را براي نخستين بار مي شنود، آن شماره تا چند دقيقه درحافظه آني وي مي ماند و پس از آن اگر آن شماره را با تمرين به حافظه مانانسپارد، از يادش مي رود. حافظه مانا آن است كه داده ها را براي زمانِ درازي در خود نگه مي دارد. حافطه كاري، حافطه اي است كه تا هنگامي كه مغز،دست اندكارِ سپارشِ يادماني به بايگانيِ حافظه است، كارا مي ماند و نيز درزمانِ انديشيدن به چيزي، حافظه كاري به كار ميافتد و پس از آن بسته ميشود. برخي از برآيش شناسان برآنند كه پيچيدگي حافظه انسان، ناشي ازتواناييِ سخن گفتن است. برآيشِ زبان، نيازمند به مراكزِ ساخت و پرداختِ سخن و دريافت و شناختِ آن در شنودن است. اين نياز، سببِ افرايش گستره حافظه و كارآمدتر شدن آن گرديده است. زبان پيش از آنكه ابزارِ ترابري انديشه و خيال باشد، ابزارِ نمادگراييِ انسان است. زبان، تعريف، تعبير و تفسيرِ نمادينِ جهان در آواست. انسان باكاربرد حنجره و ماهيچه زبان و ششهاي خود با ناهماهنگ كردن هوا، شنونده را از دروني ترين تجربه هاي خود آگاه ميكند و او را در جايگاه نگرش خودمي نشاند. در اين چگونگي كه ميتواند انسان را در ژرفاي شگفتيِ ِ بي پايان رها كند، آوايي چند، نمادِ چيزي، كسي و يا رويدادي ميشود و تجربهاي را ازكسي به كس يا كسانِ ديگري مي سپارد. البته بايد گفت كه زبان، تنها ابزار براي بيان معني نيست بلكه گاه اشاره انگشتي، گوشه چشمي و يا شيوه برخوردي،همه گفتيها را در بي زباني مي گويد و گاه خاموشي ميتواند به هزار زبان درسخن باشد. خيال پردازى خيال پردازي در اينجا به معناي توانايي پنداشتن و انگاشتن است. اين توانايي از فراهم آمدن خود ـ آگاهي و حافظه كُنشي در مغز انسان پديد آمده است و سبب شده است كه انسان براي يافتنِ بهترين راه، ناگزير از رفتن همه راهها نباشد و ساده ترين و كوتاه ترين را، با مروري بر همه راهها در ذهنِ خود بيابد. خيال انگيزي زمينه سازِ فرهنگ و تمدنِ انساني ست و بدون آن انسان هماره اندر خمِ يك كوچه مي ماند. حس ـ آميزى (Sense Displacement) گفتيم كه خيال پردازي، ذهنِ انسان را كارگاه انديشه و هنر نموده است.انديشه و هنر دو راه گوناگون براي رسيدن به هدفِ همگوني ست كه همانا سازگاريِ بيشتر با جهان براي ماندگاري بيشتراست. البته اين هدف درنخستين برخورد، بسيار شگفت مي نمايد، اما هدفهاي ديگر در پايان به همين هدف ميرسد. خيال پردازي با پيوند آفريني در ميانِ پديدارهاي جهان سر وكار دارد. اين كار، انديشمند را به ساختن ابزارهاي تازه ميرساند و هنرمند رابه آفريدن كارهاي تازه. گاه پيوند آفريني از دلِ آميزش حس هاي پنجگانه روي مي دهد.حس ـ آميزي؛ چشيدن با چشم و ديدن با گوش و شنيدن با نگاه است؛ درهم ريزي حسها و كاربردِ آنها براي دريافتِ تازه اي از جهان. نمونه اين چگونگي، تصويرهاي شاعرانه اي چون؛ مزيدن لبخند كسي با نگاه و گزيدن با نيشخند و نوشيدن با گوش است. حس ـ آميزي ابزار معنا بخشي جهان دروني انسان نيز هست. اطلاعاتي را كه مغز براي كامل كردنِ نمادِ دروني خود از جهانِ بيروني به كار مي برد،از راهِ آميزشِ حس ها پديد مي آورد؛ بدين معنا كه اگر پشتِ سر فردي را به بيننده اي نشان دهيد و از او بخواهيد كه روي وي را با اطلاعاتِ زباني اي كه بدو ميدهيد بپندارد، بيننده با شنيدنِ شرحي كه درباره صورت آن فردداده مي شود، مي تواند آن را تصور نمايد. توانايي حس آميزي و كاربردِ داده هاي حسي در حسِ ديگر، يكي از شگفتيهاي بزرگِ مغزِ انسان است.اين كه ما مي توانيم آنچه را می بينيم براي ديگران با واژه ترسيم كنيم وآنچه را مي شنويم در ذهنِ خود به تصوير در آوريم، يكي از بنيادي ترين توانايي هاي تمدن سازِ بشر است كه بدونِ آن تاريخ و تمدن و هنر ميسّرنمي توانست شد. گونه ديگري از حس ـ آميزي، ترجمه زبانِ يكي از عواطف از حسي به حسِ ديگر است؛ مانند، بازگفت سخني به زبان ناشنوايان و يا نمايش شادي درپايكوبي و يا نشان دادنِ اندوه در گريستن. چنين است كه انسان ميتواند ازشعر، نمايشِ باله بسازد؛ يعني ترابري مفهوم را از خواندن و يا شنيدن به ديدن ترجمه كند و خواندني و شنيدني را ديدني كند. وي همچنين ميتواند با تكان دادنِ سر، دست و يا پاي خود، "آري" و يا "نه" بگويد و يا درستي و يا نادرستيِ سخني را گواهي دهد. نيز با تكان دادن تنِ خود بيان مفهومي كند و يا آنچه راكه در گستره ديدِ اوست، با زبان بيان كند، مانند؛ گزارشِ بازي فوتبال و ياكُشتي. حس ـ آميزي ويژه انسان است و هيچ جانورِ ديگري اين توانايي را ندارد.جانوران، اهلِ ايماء و اشاره و كنايه نيستند و هيچ يك از عضوهاي بدن خودرا براي بيان مفهومي نمادين بكار نمي گيرند. اين چگونگي در انسان چنان است كه مي تواند به گونه اي بگويد؛ "نه" كه شنونده آن را "آري" تعبير كند. از شگفتيهاي ديگر حس ـآميزي اين است كه انسان گاه در آميزش حسهاي پنجگانه به شيوه اي كه نبايد، رفتار ميكند، مانند هنگامي كه كسي به نشانه آري و يا نه گفتن، سر تكان مي دهد. كاربردِ زبان براي پذيرش و يا ردِ چيزي،بسيار گرانتر از تكان دادن سر و گردن است، زيرا دومي انرژيِ بيشتري مي خواهد و چون كه زيندگان در طبيعت، هماره در پيِ يافتن بيشترين بهره باكاربردِ كمترين انرژي هستند، چنين كاري بسيار شگفت مي نمايد، اما شايد باچشمداشت به خطرهاي احتماليِ سخن گفتن، چندان نيز شگفت نباشد.گفتگو در جنگلهاي درهم و زيستبومهاي ديگرِ پيشينيانِ كوچنده مامي توانست، جانورانِ درنده را از وجودِ آنان با خبر كند. حتا هنگامي كه انسان در غار مي زيست، هياهوي گفتگو با ديگران مي توانست جانورانِ تيز چنگ و گرسنه را در كنار غارها در كمين آنها بنشاند. از اينرو، انسان هنوز نيز پس ازهزاران هزار سال، در هنگامِ ناتواني و بيماري كه توان كمتري براي ستيز و ياگريز دارد، كم گو و خاموش مي شود و از پُرگوييِ ديگران نيز پريشان مي گردد. معنا بخشي پديدارها يكي ديگر از ويژگيهاي مغز انسان، حسابگري و تصميم گيري آن دررويارويي با پديدارهاي جهان است. انسان با ديدن ديگران بي درنگ به بررسيِ چگونگيِ شخصيت آنان مي پردازد و با چشمداشت به ارزشها،باورها و تجربه هاي پيشينِ خود، بسيار زود نتيجه گيري مي كند و با نخستين نگاه، يا از كسي خوشش مي آيد و يا بدش. البته اگرچه گاه ممكن است كه اين نتيجه گيري درست باشد، اما در بيشترِ زمانها نادرست است. اين ويژگي برپايه توانايي معنا بخشيِ مغز انسان استوار است. ذهنِ انسان از هر شكلِ درهمي معنايي مي سازد؛ از توده هاي ابر گرفته تا نازكاي مِه و موج و ماه و دريا. ذهن، اين كار را خودبخود انجام مي دهد زيرا كه بي معنايي را برنمي تابد.ژرفساختِ رواني انسان، ناآشنايي و درهمي پديدارهاي جهان را به گونه اي كه بي معنايي و بيگانگي آورد، بر نمي تابد و بي درنگ از آن معنا مي سازد و به آن نظم مي دهد. از اينرو هر آنچه در گستره ديد انسان قرار مي گيرد بايدمعنادار و مفهوم پذير باشد و اگر نباشد مغز با معنا بخشيِ بدان، از بيگانگي آن مي كاهد و آن را آشنا مي سازد. اين چگونگي از آنروست كه همواره بخشي ازذهن انسان ديدبان زيستبوم وي و پديدارهاي دورادور اوست. آشنايي باپسزمينه هر خطري كه ناگهان در محيطي پيدا مي شود، شناسايي آن خطر راآسان مي كند. انسان با خيره شدن بر روي ماه و يا براَبر، هركه و يا هر چه را كه بخواهدمي تواند در آن ببيند و حتي اگر نخواهد چيزي ببيند، پس از اندكي، مغزش،آنجه را كه در گستره ديدِ اوست، تغيير مي دهد و معنادار مي كند. گرايشِ ذهنِ انسان به معنا بخشي و تمام بيني، پيوندي نزديك با نيازهاي زيستبومي او دردورانِ كوچندگيِ وي داشته است. اين دوران دربرگيرنده همه تاريخِ انسان تاده هزار سالِ پيش بوده است. معنا و مفهوممعنا، نمادِ چيستيِ پديدارهاي جهان و پيوندهاي آن در ذهنِ انسان است.انسان در هنگامِ رويارويي با چيزي، كاري و يا كرداري آن را در چارچوب زمان و مكانِ آن با چشمداشت به چگونگيِ سني، جنسي، فرهنگي و تاريخيِ آن معنا مي كند. معناي هر پديده در ذهنِ هر فرد، ويژه اوست زيرا كه ازديدگاه او در پرتوِ باورها، نيازها، آرزوها و تجربه هاي وي شكل گرفته است.از اينرو، معنا نشان دادني و منتقل كردني نيست و تنها مي توان برداشتهاي زباني آن را به ديگران منتقل كرد. اين گزارشها كه مفهوم خوانده مي شود،ترجمه تجربه عاطفيِ انسان به زبان است. مفاهيم، شكل زباني معناست كه درقالبِ واژه، نقاشي، موسيفي، فيلم و ديگر رسانه هاي گرفت و دادِ انديشه وعاطفه به كار مي رود. بنابراين، معنا، نمادِ حسي انسان از پديدارها و مفهوم،كوشش در انتقالِ آنها به ديگران است. معاني و مفاهيم هر دو دگرگون شونده و بررسي پذيرند و انسان در هردوره از زندگاني خود آنها را با چشمداشت به نيازها، آرمانها و نگرشِ سنيِ خود بازسازي ميكند. بد نيست تفاوت معنا و مفهوم را با نمونه هايی از اين دو روشنتر كنيم.فرض كنيد كه در روستاي دور افتاده اي در ايران، پسرِ خُردسالي از خانوادهاي بسيار مذهبي، هنگام گذر از كوچه اي بهمراه مادرِ خود دستش را به سگ ولگردي گه در گوشه اي غنوده است مي زند. مادر كودك بي درنگ او را بسوي خود مي خواند و به نكوهشِ وي مي پردازد و درباره پستي و پليدي و پلشتي سگ با او مي گويد و از او ميخواهد كه هميشه خود را از سگ كنار بكشد وهرگز به اين جانورِ نجس و درنده دست نزند. در هنگام بازگشت به خانه،مادر دستان كودك را با آب و صابون مي شويد و پدر او با شنيدن آن رويداد، به زشتيِ كار پسر اشاره مي كند و سگ را بدترين جانور مي خواند و از وي مي خواهد كه با خود و خدا پيمان بندد كه هرگز به اين جانورِ پست و پليد نزديك نشود. پسر نيز مي پذيرد و چنان مي كند. بدينگونه، سگ در ذهن آن كودكِ خردسال معنا مي شود و با مفاهيمي چون: پستي، پليدي، زشتي،پلشتي، بدي، درنده خويي، كژكرداري، ناداني، گمراهي و ناخرسندي پدر ومادر هم پيوند ميشود. باز فرض كنيد كه همزمان با چنين رويدادي در آنسوي روستا دخترخردسالِ چوپاني هميشه صداي پارسِ سگ را نشانه آمدن پدر از چراگاه دانسته و هرگز پدر را بدون همراهي يارِ وفادارش يعني آن سگ، نديده است.اين سگ كه پدر را در شباني و پاسداري از گله ياري مي كند، هماره و همه جابا وي بوده است و در همه تجربه هاي شيرين خردسالي وي حضور داشته است. يك بار نيز هنگامي كه دخترك در آب رودخانه افتاده بوده است، آن سگ با پريدن در آب، او را كشان كشان به كنار رود برده است و از مرگ رهايي بخشيده است. بنابراين، سگ براي آن دختر معنايي دلپذير دارد و يادآور آمدن پدر و رهايي يافتن از چنگ مرگ است. اكنون در آخرين بخشِ اين سناريوي خيالي، فرض كنيد كه اين دختر وپسر پس از بيست سال به همسريِ يكديگر در آمده اند و از روستا به شهركوچيده اند و اينك در شبي چون ديگر شبها كه از هر دري سخني مي رود،درباره تنهايي و دلتنگي با هم گرم گفتگو هستند كه زن ناگهان با پيشنهادِخريدن سگي براي گريز از تنهايي، مرد را در شگفتي فرو ميبرد. زن بازپيشنهادِ خود را تكرار ميكند و با اين كار شوهر خود را كه تا آنزمان سخنِ زنرا با پوزخندي پاسخ ميداد، ناگهان در انفجار خشمي برمي انگيزاند و فريادِخشم و خروشِ او را در مي آورد كه: .......... و زن در ميماند كه مگر چه گفته است كه همسر خود را آنگونه برآشفته است !؟ چنين جنگي جنگِ معنايي ست كه تاكنون زمينه ساز بسياري از نزاعها وكشمكشهاي فرهنگي، قومي، نسلي، مذهبي و ملي هفتاد و دو ملت بودهاست. بازگشت به خانه |
seedbox vpn norway |