DOCTYPE html PUBLIC "-//W3C//DTD XHTML 1.0 Transitional//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-transitional.dtd">
گــُـــــوبـاره | |||
Saturday, March 18, 2006او می گويد؛ "من هستم" او هست، پس من هستم در جامعه و جهان ما هيچ کس و هيچ چيز در جای خودش نيست. اين نابجايی درهمی و برهمی شگفتی را پديد آورده است که به ناموزونی کنش ها و ناهنجاری رفتارها و کردارها و بی قوارگی سنجه ها و بلبشويی شهرها و کژ- ريختی شيوه زيستی ما کشيده شده است. البته اين چگونگی تنها ايرانی نيست و در برگيرنده جان و جهان ِ مردم همه کشورهای پيرامونی ست. گويی فلاخن ِ تاريخ، ناگهان مردم اين سرزمين ها را از زمان و مکان ِ خود کنده است و آنها را به زمان و مکانی ديگر پرتاب کرده است. چنين است که می توان ريشه بيشتر ِ گرفتاری های فردی و همگانی مردم کشورهای پيرامونی را در اين چگونگی کاويد. يکی از بازتاب های برجسته اين رويداد، پيدايش پنداره ِ "ديگر ِ برتر"، در ذهنيت پيرامونی ست. اين ديگری همان انسان غربی ست که ديگر مردم جهان آگاهانه و ناخودآگاه، او را برتر از خود می پندارند. اين که مردم سرزمينی بپذيرند که مردم سرزمين ديگری از آنان در شيوه های زيستی بهتر و برترند، يکی از شگفتی های بزرگ تاريخ انسان است، زيرا که ارزش های بنيادی هر فرهنگ، در راستای نيازهای زيستبومی مردم آن فرهنگ شکل می گيرد و آن فرهنگ را ويژه آن سرزمين می سازد. پس فرهنگ برتر، گفتمانی بی معناست. فراتر از آن، هرفرهنگ، رويه خود مداری دارد که ذهن انسان را در چنبر خود گرفتار می کند و به او وانمود می کند که اين بهترين و طبيعی ترين فرهنگی ست که می توان و بايد داشت. فرهنگ غربی در سده گذشته همه سد ها و سنگرها و سنگ هايی را که فرهنگ ها برسر راه مهاجمان می نهند، در نورديده است و اکنون همه مردم جهان را برآن می دارد تا بهروزی و پيروزی و رستگاری خود را با ارزش های آن فرهنگ بسنجند. بررسی چرايی اين چگونگی در توان من نيست. شايد درتوان هيچ کس نباشد. چنين کاری نياز به پژوهش های ژرف و گسترده ای در زمينه های گوناگون دارد و بايد در چارچوب ساختاری نهادين مانند دانشگاه و يا بنيادی جهانی بدان پرداخت. يکی از برآيندهای اين سنجش هماره ِ خود با انسان غربی، بيزاری از خود و تاريخ خويش است؛ بيزاری از آنچه نيست بيش و پيش از بيزاری از آنچه هست. اين چگونگی را هر روز و شب در رفتارهای و کردارهای پيرامونيان می توان ديد. واتاب ِ ذهنی اين بيزاری امروزه در ميان بسياری از نويسندگان شبه مدرن به يک رشته روشنفکری بدل شده است. گفتمانهايی چون؛ غرب زدگی، مرگ انديشی، دين خويی، امتناع فکری، قهرمان کُشی و ....که تنی چند را نيز به نام و نشانی رسانده است، برآيندی از اين چگونگی ست. نمونه ای از آنچه می نويسم، اين گفتگوست که به مرگ انديشی در فرهنگ شرق در برابر زندگی انديشی در فرهنگ غرب می پردازد! در اينجا استاد گفتگو شونده، در آغاز سخن سنگ تمام می گذارد و با يک شيرجه، لُب مطلب را ادا می کند؛ تا آنجايی که ما می دانيم فرهنگ شرق يک فرهنگ مرگ انديش است. اين موضوعی ثابت" تا آنجايی که ما می دانيم" آغاز خوبی ست، چرا که اين پرسش را پيش می آورد که براستی اين "ما"، کيست و تا کجا می داند اگرما ندانسته خيال کنيم که می دانيم، چه بايد کرد؟ اما نه، خودم را به کوچه – علی - چپ نزنم. مراد از ما، ما اهل دانش است. پس آسان می گويد که، " فرهنگ شرق يک فرهنگ مرگ انديش است." سپس برای محکم کاری می گويد که، "اين موضوعی ثابت شده است". فرهنگ شرق؟ کدام فرهنگ؟ کدام يک از فرهنگ های شرقی؟ "فرهنگ مرگ انديش" يعنی چه؟ چگونه اندازه گيری شده است؟ چه کس و يا کسانی چنين کاری را کرده اند؟ کی؟ در کجا؟ و... با چه حسابی اين همه زحمت کشيده اند؟ اين جمله که فرهنگ شرق مرگ انديش است، تيترخوبی برای روزنامه های نژادگرايان غربی می تواند باشد، مانند اين تيترها: آفريقايی ها وحشی اند، شرقی ها خرافه گرا هستند، سياهان کودن. اصفهانی ها ..... اما اين که دانشی مردی، فرهنگ ِ مردم قاره ای را مرگ انديش بداند و آن را حقيقتی علمی بپندارد، چنان شگفت آور است که بايد ريشه در بيزاری ما از خويش داشته باشد. تازه اگر بپذيريم که فرهنگی مرگ انديشی را ميدان می دهد، با دو پرسش بزرگ رويارو خواهيم شد؛ نخست اين که چرا چنين است و ديگر آن که پس چرا اين فرهنگ هنوز زنده است. چنين فرهنگی نبايد نفس کشی را درگستره خود داشته باشد. وانگهی، فرهنگی که دارندگان خود را بسوی مرگ می راند که ديگر فرهنگ نيست. نام ديگری بايد برايش پيدا کرد. فرهنگ، راهنمای زندگی ست و نه مرگ. اين که فرهنگ شرق مرگ انديش است و در برابر آن فرهنگ غرب فرهنگ زندگی و ستايش زندگی ست، انديشه ای عاميانه و بی مغز ست که ازذهن روستايی ساده ای می تواند بگذرد که تازه پايش به شهر رسيده باشد. - بازم زدی به کوچه – علی - چپ. دکتر صنعتی روانپزشکی روانکاو است و از چشم انداز روانکاوی به اين پديده نگريسته است. او از غريزه مرگ (Thanatos) و پرنمايی آن در فرهنگ شرق گفته است، منظورش تابناکی اين غريزه درهمه فرهنگ های شرقی ست.1 اما تو از ديدگاهی جامعه شناسيک به گفته های ايشان پرداخته ای. - اگر چنين است، پرسش اين خواهد بود که چرا اين غريزه در چارچوب مرزهای جغرافيايی نقشی دوگانه دارد، يعنی در آسيا فرهنگ مرگ را گسترده است و در اروپا خاموش مانده است و لابد به غريزه زندگی ميدان داده است. اين چگونگی نقش غريره زندگی(Eros) را هم به پرسش می گيرد. مگر نه اين که می گويند غريزه کور است و با سياست و فرهنگ و مُد روز بيگانه. پس چرا اين غريزه مرگ رفتاری امپرياليستی و نژادپرستانه دار. ديگر اين که اين افسانه ها، نه يافته های علمی که بافته های زيگموند فرويد و صحابه اوست. گيرم که چنين نيز نباشد، مگر ما مجبوريم که هر ديدگاهی را که از چشم انداز آن ما را فرودست می پندارد بپذيريم. کيست که بتواند خرد مندانه، برتری اين افسانه را بر افسانه حسين کُرد شبستری نشان دهد؟ پرت نشويم. پيش تر که می روم، بيش تر در می يابم که بيهوده به آنچه در اين گفتگو آمده است نبايد پيچيد. اندک اندک آشکار می شود که مراد دکتر از فرهنگ شرق، همين فرهنگ کنونی ِ حاکم برايران است. نه تنها فرهنگ شرق مرگ انديش نيست که فرهنگ ايرانی نيز هميشه مرگ انديش نبوده است. بخوانيد:
|
seedbox vpn norway |