DOCTYPE html PUBLIC "-//W3C//DTD XHTML 1.0 Transitional//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-transitional.dtd"> گــُـــــوبـاره <$BlogRSDUrl$>

گــُـــــوبـاره
 

Saturday, November 11, 2023


انسان، گفتمانِ جهانی شدن و بیماریِ خاک و خون  


 اگر هدف از جهانی شدن، برداشتن مرزها و زدودنِ بیگانگی و کاهشِ بوروکراسی باشد، این هدف رویایی ارجمند و انسانی ست که ریشه در نیازِ انسان به باهمیِ همگانی و امنیت و آرامش و آسایش و گریزِ از تنش و ستیز و جنگ و بیگانگی انسان با همگونانِ خود دارد. اما شوربختانه، ژرفساختِ روانی انسان را رویاها و آرمان ها و آرزوها و خواهش های عاطفی او شکل نمی دهند. انسان چون حلقه ای از زنجیرِ دنباله دارِ جانداران، وامدارِ بسیاری از الگوهای کرداری و ویژگی های عاطفیِ گونه های جانوری پیش از خود در تاریخِ دراز دامنِ برآیشی خویش است. او به همان اندازه که توانِ مهربانی دارد، خودکامه و درنده خو نیز می تواند باشد و هست. ویژگی های رفتاری و کرداری آدمی، در هزاره های تاریخ زیستۀ او در راستای نیازهای او برای ماندگاری برروی زمین شکل گرفته اند و به فهرست کردارهای پایدارِ و ژنتیکِ او افزوده شده اند. چنین است که بسیاری از این رفتارها و کردارها، از چشم اندازِ اخلاقِ انسانی زشت و نکوهیدنی می نمایند. انسان، به گونه ای که هست و می زید، چیزی ست و اخلاق انسانی، چیزی دیگر. این سخن بدان معناست اخلاقی زیستین، طبیعی نیست و پیگیری آن در جهان نیاز به آگاهی هماره دارد. این سخن را دربارۀ همۀ پدیده های ارجمند و گرانِ انسانی مانندِ، دموکراسی، برابری، بردباری، دگردوستی، پرستاری و رعایتِ حقوقِ دیگران می توان گفت.

از چشم اندازِ رفتار شناسیِ برآیشی، انسان جانوری خاک و خون پرست و قبیله گراست و ژرفساختِ روانی اش، هیچ گونه جهانی شدن را برنمی تابد. جهان نگری و جهانی نگری، دوگفتمان مدرن است که پس از انقلاب صنعتی اروپا، در پرتو پیشروی در تکنولوژی درِیا نوردی چند کشور جهانگیر و جهانخوارِ اروپایی، مانند انگلیس و فرانسه و هلند و پرتغال، پدید آمده است. پیش از آن، جهان در ذهن هر فرد، گستره ای خیالی بود که در پیوند با زیستگاه او و دانش اش از حغرافیای دور و برِ آن زیستگاه شکل می گرفت و تعریف می شد. برای نمونه، در روزگاری که کسی از زادگاه خود و چند شهر و روستای دور و بر فراتر نمی رفت، جهان در پنداره ی همگانی به هفت اقلیم بخش بندی شده بود. در آن جغرافیای افسانه ای، در ذهن هر فرد، شش اقلیم، دورادورِ اقلیمی که وی در آن می زیست، به شکلی پیازین پنداشته می شد که هریک تا اقلیمِ هفتم، چیزی بهتر و برتر از دیگری داشت و آخرین اقلیم، فرادست ترین سرزمینِ ذهنی وی بود. سرزمینی که هیچ یک از کمبودهای زیستگاۀ او را نداشت. اما نکته بنیادی در این راستا این است که در آن روزگار، هیچ کس آرزوی مهاجرت و یا پناهندگی به اقلیم های دیگر را نداشت و زیستگاۀ خود را با آن شش اقلیم دیگر مقایسه نیز نمی کرد.

اندیشۀ مقایسه ی کشورها، تمدن ها و فرهنگ ها با یکدیگر، از زمانی آغاز شد که فرهنگِ غربی در سایۀ برتری چشمگیرِ تکنولوژیکِ خود، در اذهانِ جهانیان بردیگر فرهنگ ها پیشی گرفت و بر بسیاری از سرزمین ها چیره شد. از آن پس، همۀ مردمان سرزمین های دیگر، شیوه های زیستی غربیان را بهتر و برتر پنداشتند و آن ها را سنجه های بهزیستی انگاشتند و راه ها و رسم ها و شیوه های زیستی خود را با آن ها سنجیدند. از اینرو، می توان گفت که مقایسۀ دارایی های خود با گونه های غربی، ریشه در خود- خُرد بینی مردم کشورهای پیرامونی دارد که راه ها و روش های فرهنگی خود را در مقایسه با شیوه ی زیستیِ غربی، "عقب افتاده"، "واپسگرا" و "شکست خورده" می دانند. این گونه گرایش به گفتمانِ "جهانی" شدن نیز، ریشه در همین مقایسه و خود- خُرد بینیِ تاریخی دارد. بازگردیم به خوی قبیله گرای انسان.

از چشم اندازِ کردار شناسی، انسان جانداری از دستۀ میمون ها در رستۀ پستانداران است. دستۀ میمون ها شصت و پنج میلیون سال پیش، از رسته پستانداران جدا شده است و شیوۀ زیستی دیگری در پیش گرفته است. ویژگی های فیزیکیِ میمون ها، که آن ها را از پستاندارانِ دیگر جدا می کند، این هاست؛ مغز بزرگ نسبت به حجم بدن، دستان ابزارگرِ و چند کاره، چشمان نزدیک بهم و سه سویه بین و دستگاه گوارشِ کُندکار. این ویژگی ها زمینه ساز ساختار ذهنی و روانی ویژه ای شده است که پستاندارانِ دیگر از ان ها بی بهره اند. مغز بزرگ نسبت به وزن بدن، حافظه ای بزرگ و انبانی را ساخته است و دستان چابک و جَلدکار، ابزارگری را ممکن کرده است. چشمان دوربین و سه بُعدی- نگر، بادیدی رنگی، بینایی میمون ها را بر دیگر حس های پنجگانه آن ها برتری داده است و شکار کردن را برایشان را آسان کرده است و آن ها را به چیرگی بر جانوران دیگر توانمند کرده است. چندی از ویژگی های دیگرِ پستانداران این است که آن ها زاد و رود می کنند و تا چندی پس از زایش، ناگزیر از پرستاری و نگهداری از زادگان خویش اند. آن ها همچنین تنها آرواره پایینی شان تکان می خورد.


بسياری از ويژگی های روانی انسان نيز، ريشه در رفتارها و کردارهای پايدارِ برآيشی پستانداران دارد. پستانداران جانورانی خونگرم، سرماگريز، زودرنج، گروه زی و آب و خاک پرست اند و زيستن با گروه خود را به زيستن از بودن با ديگران برتر و بهتر می دانند. آنان همچنين تاب چندانی برای درد کشيدن ندارند و دردِ هماره و بی گسست، آنان را زودتر از جانوران ديگر از پا در می آورد. قبيله گرايی در انسان، ريشه در برآيش خوی گروه زی وی دارد. پژوهش های گروه شناسی نشان داده است که اگرچه انسان می تواند آشنایان بی شماری داشته باشد اما میانگین شمارِ کسانی که هر فرد می تواند با آن ها دوستی و نشست و برخاستِ معنادار داشته باشد، چیزی نزدیک به 54 نفر است. این شمار، میانگین افرادِ گروه های چابک و رونده در روزگاری ست که انسان هنوز به کشاورزی نرسیده بود و ناگزیر از رفتن از دشتی بدشتِ دیگر برای دانه و میوه چینی و شکارِ جانورانِ خوشگوشت بود. در حقیقت، بسیاری از الگوهای رفتاری و کرداری ما در آن دوران شکل گرفته است زیرا که کشاورزی پدیده ای بسیار تازه در گستره گیتی ست. دیرین شناسان، آغاز کشاورزی را در 12 تا 22 هزار سال پیش می دانند.

توانایی زیستن با دیگران در گروه های کوچکِ سفری، هم زمينۀ زيستن انسان با ديگران (قبيله، قوم، وطن) را برايش فراهم آورده است و هم بنیادِ رفتاریِ ستيز و کشُتن و کشُته شدن را. آزمايش های چندی نشان داده است که شيمايه بسياری از بخش های مغز انسان، با پا گذاشتن او به جايی که گروهی در آن است، به يکباره دگرگون می شود. تپش قلب، آهنگِ خيزوريزِ خون در رگ ها، فشار خون، دمای بدن، ميزان نم ِ پوست، امواج مغناطيسی مغز و روندِ فرودم و بازدم، همه با پيوستن انسان به گروه ، يعنی پاگذاشتن به جايی که گروهی ديگر از انسان ها درآن جمع اند، دگرگون می شود. البته اندازه اين دگرگونی ها، پيوندی نزديک با نوع و شکل و کارِ گروه و نيز جنس، سن، جايگاه فرد در رده بندی های اجتماعی، شخصيت، دانش و نيازهای وارد شونده دارد.

پستانداران جانورانی گروه زی و اجتماعی هستند و زندگی گله ای دارند و زيستن و شکارکردن و گذرانِ زمان در کنارِ آشنايان خود را خوش می دارند. انسان نیز جانوری اجتماعی ست و دور بودن از يار و ديار، برای او چنان آزار دهنده است که از ديرباز، دور کردنِ او از نزدیکان و دوستان و آشنایان و به زندان انداختن و يا به تبعيد فرستادن، مجازات پنداشته می شده است. امروز نيز به زندان افکندن، بويژه در سلول انفرادی، در همه جای جهان پادافره ای گران پنداشته می شود.

مغز انسان در هنگام پيوستن وی به گروه دلخواهی که او آزادانه بدان می پيوندد، پس از آشنايی با آنان، هورمون های "آکسی توسين"، و، "وسوپرسين"، در مغز می پراکند. اين هورمون ها، انسان را آرام و رام و شادمان می کند و بارِ سنگين هستی را از روی دوش اش برای چندی برمی دارد، آنچنان که وی گذرِ زمان را فراموش می کند. اين هورمون ها با رفتارهايی که برمی انگيزد، پيوستن به ديگران و مهرورزيدن و کوشش در راستای کردارهای گروهی را در انسان ارجمند می کند و چون چسبی ست که فرد را به فرد و يا افرادِ ديگر در گروه، قبيله، قوم، سازمان، حزب، انجمن، گنگره، همايش، مجمع، مسجد و هر کانونی که منش ها و روش ها و هدف های گروهی دارد، پيوند می دهد و به او هويتی گروهی می بخشد.

گرايش قبيله ای، زمينه ساز گرايش های قومی، دينی، حزبی و خُوگرفتن با آب و خاک است. ريشۀ بسياری از جنگ ها را در اين گرايش می توان پی جُست. اين گونه است که تاکنون هيچ جهانگير و جهانگشايی، به آروزی بزرگِ خود که همانا، فرمانفرمايی بر همه سرزمين هاست، نرسيده است. در دو سده گذشته نيز که استعمارگران اروپايی توانستند بخش های بزرگی از جهان را به گستره ی حکمرانی خود بيفزايند و امپراتوری انگليس توانست، دو سوم کره خاکی را بدست گيرد، هيچ يک از اين کشورگشايی ها پايدار نماند. آخرين نمونه های شکست پروژه های همزیستی جهانی، فروریختنِ اتحادِ جماهیرِ شوروی، بيرون آمدن انگليس از جامعه ی اروپا و پيروزی ترامپ، با شعارِ گسستن از جهانی شدن و بازگشت به درون مرزهای آمریکا و نیز پیروزی احزابِ دست راستی و خاک و خون پرست و بومی گرا در اروپاست. اکنون با آن که بسی بیش از بسیاری از شهروندانِ بریتانیایی، پشیمان از رای خود به بیرون رفتن از اروپا و خواستار ماندن با آن هستند، مردمِ بسیاری از دیگر کشورهای اروپایی، با رشک به بریتانیا می نگرند و برون رفتن از پیمان همزیستی با دیگران و جدا کردنِ مرزهای کشورِ خود را پدیده ای مثبت می انگارند.

گرایش انسان بسوی قبیله گرایی و نژادپرستی و خودخواهی و دیگر ستیزی، گرایشی خودبخودی و طبیعی ست و نیازی به برنامه ریزی ندارد. هربار که در سرزمینی، مردم تنگدست تر می شوند، دامنۀ همدلی و مدارا و شکیبایی در آن سرزمین کاهش می یابد و تنگ نظری و خودکامگی و دیگر ستیزی افزایش می یابد. کاهشِ امکانات رفاهی در هر کشور، همیشه با افزایش تنش و ستیز اجتماعی همرا است. فرهنگِ انسانی یعنی مهربانی، مدارا و خوشرفتاری با تهیدستان و بینوایان، کارکردی الاکلنگی با گسترش تهیدستی فرهنگی و اجتماعی دارد. هرچه امکانات رفاهی کاهش می یابد و مردم تنگدست تر و هراسناکتر می شوند، ستیز با تهیدستان و جاماندگان نیز افزایش می یابد. این چگونگی آغازِ روندی خودبخودی ست که در آن ارزش های اخلاقی و اجتماعی بسوی زیستِ جنگلی و خوی جانوری سُر می خورند و روان می شوند. چنین است که هر سنّتِ انسانی که در جامعه ای پدیدار می شود و پا می گیرد، نیاز به پشتیبانی و نگهداری دارد. دموکراسی یکی از این سنُت هاست که قراردادی اجتماعی ست. هیچ جامعه ای خودبخود به دموکراسی نمی رسد، زیرا که نه پدیده ای طبیعی ست و نه سرنوشتِ ناگزیرِ جامعه. در حقیقت می توان گفت که دموکراسی بهترین شیوۀ اداره حکومت در فهرستِ بدترین شیوه های موجود برای ادارۀ امور جامعه است. اما هیمن شیوه نیز در هرجا که هست، نیاز به پاسبانی دارد و نهادهای چندی برای نگهبانی و نگهداریِ آن پدید می آورند، زیرا که بزرگترین دشمنان دموکراسی در هرکشور، دارندگانِ زر و زور در آن کشور هستند که راه و رسم دموکراتیک را سدّی در راه آرزوها و آزمندی های بی پایان نمای خود می پندارند.

گسترش بوم گرایی و خاک و خون پرستی در کشورهای اروپایی در روزگار کنونی را می توان نمادی از شکست پیروان اندیشه های سوسیالیستی در درگیر کردنِ مردم برای مبارزه با عوام فریبی و نژادپرستی و بیگانه ستیزی نیز دانست. خاموشی و ناتوانی این پیروان که خاک و خون پرستی را گونه ای بیماری فرهنگی می خوانند، سبب شده است که اکنون کاسبکارانِ سیاسی و ترفندبازان حرفه ای راه را برای راهزنان اقتصادی در سطح جهانی هموار سازند. ویرانی سیستماتیک و روشمندِ حقوق تهیدستان و کارگران در امریکا توسطِ جمهوری خواهان در پسِ معرکه گیری های روزانۀ ترامپ، نمادی روشنی از این چگونگی ست. این روند را اکنون در بسیاری از کشورهای اروپایی نیز می توان دید.


....................
برای آگاهی بیشتر در این باره، نگاه کنید به کتاب زیر:

Junger, S. (2016) Tribe: On Homecoming and Belonging. Twelve; 1st edition.



Sunday, October 22, 2023


کـورش، گذشته و آینـده 


 بِنِدِتّو کروچه (Benedetto Croce)، فیلسوفِ تاریخ و اندیشمندِ ایتالیایی برآن بود که همه ی تاریخ، تاریخِ معاصر است، زیرا که انسان در هر دوره، از چشم اندازِ باورها و پذیره های زمان خود به تاریخ می نگرد و با بازتعریف و نوپردازیِ رویدادهای گذشته، تاریخ را در پرتو حقیقتِ زمان خود معنا می بخشد و روزآمد می کند. این سخن بمعنای تحریف تاریخ و بازنویسی آن نیست، بلکه مراد، ریشه کاویِ روندها و رویدادها در هر زمان و بهره وری از آموزه های تاریخ است. زمانمند کردن ژرفای اهمیتِ تاریخ، هنگامی آشکار می شود که انسان در پی یافتنِ ریشه های گیرها و گرفتاری های اجتماعی زمانِ خود در تاریخ باشد وگرنه پرداختنِ بی هدف به رویدادهای گذشته، کاری بیهوده است.

 اگرچه تاریخ نگار باید همیشه تا آنجا که می تواند، در نگارشِ تاریخ بی طرف بماند و تنها در پی ثبتِ حقیقت باشد، اما خواننده ی تاریخ، ناگزیر از زمانمند کردن خوانش خود در راستای حقیقتِ زمان خویش و نیازی که او را بسوی تاریخ کشانده است، می باشد.  از نگاهِ کروچه، بهره وری کاربردی تاریخ، تنها هنگامی می تواند معنادار و سودمند باشد که پژوهنده ی تاریخ بتواند، بنیادهای معنایی، ارزشی و اخلاقیِ رویدادهای تاریخی را با نگرش رایج در زمان خود همخوان کند. از این چشم انداز، خواندنِ تاریخ در هردوره، بویژه در دوره های پس از نوشته شدنِ آن، نیاز به تفسیر و ترجمه ی گفتمان های بنیادی هر رخُداد تاریخی به زبانِ روز دارد و کارِ پژوهنده ای که تاریخ را برای ریشه یابی گیرها و گرفتاری های اجتماعی بکار می برد، سازگار نمودن مفاهیم تاریخی و توانایی پیوند دادن آن ها با رویدادها و روندهای روزگارِ خود اوست.(1)

 البته زمانمند کردنِ رویدادهای تاریخی وهمخوان کردنِ آن ها در راستای نیازِ زمانه، بمعنای دستبرد در تاریخ نیست. در بازخوانی تاریخ، حقیقت های تقویمی، میدانِ رخدادها، شخصیت ها و جزئیاتِ آماد و پشتیبانی تغییر نمی کند، بلکه دریافت و برداشتِ پژوهنده از آن ها نو می شود. برای نمونه اگر به لشگر کشیِ نادرشاه افشار به هندوستان بنگریم، می بینیم که همه ی تاریخ نگاران ایرانی، روز ورود نادر به دهلی را  29 اسفند سال 1117 شمسی نوشته اند. تاریخ نگاران هندی نیز همین روز را به تاریخ میلادی، یعنی 20 مارس 1739 ثبت کرده اند. اما واژگان و شیوه ی گزارش این رویداد در تاریخنگاری دو ملت یکی نیست. ایرانی ها این رویداد را "وارد شدن" و یا "رسیدن" نادر به دهلی نوشته اند و  نادر را "فرزند شمشییر"، ناپلئونِ شرق" و "دلیرترین شاه ایران" نامیده اند. اما تاریخ نگاران هندی واژه هایی معادلِ "یورش"، "هجوم" و "حمله" را بکار برده اند و نادر را "خونخوار بزرگ" و "سفاکِ زمان" خوانده اند. ایرانیان هدف نادر از لشکرکشی به هندوستان را کشورگشایی پنداشته اند و هندوان خونریزی، غارت و دزدی. این دوشیوه ی تاریخ نگاری، در هر دو کشور، در آینده نیز برای هر نسلِ تازه متفاوت خواهد بود.   

 پرداختن به گذشته و اندیشیدن به پیوندِ آن با روزگارِ کنونی، از چشم اندازِ تئوری کروچه می تواند آندیشه ها و آموزه های بسیاری از گرانان جهان را از متون کهن به اندیشکده های مدرن بیاورد و پس از تقدس زدایی از آن ها، با نگاهی کاربردی در راستای گشودنِ چشم اندازهای نوین بکار گیرد. اگرچه این کار، نیاز به برنامه ریزی روشمند و نهادینه در فضایی دموکراتیک دارد، اما جرقه های آغازینِ چنین پروژه هایی از دلِ کوران داد و ستدهای فکریِ اندیشمندان،  نوآوران، روندکاوان و کارورزانِ علوم اجتماعی که دلی در گرو میهن خود دارند، زده می شود.

 هرفرهنگ پناهگاه ها و گريزگاه هايی در ذهن پروردگانِ خود دارد که آنان در هنگام دشواری و دگرگونی های ناخوشايند اجتماعی، بدان ها می گريزند. اين گريزگاه ها برساخته هایی سياسی - تاريخی هستند که راه آينده را برای برپايی آرمانشهرِ همگانی با چشمداشت به گذشته نشان می دهند. پناهگاه های ذهنیِ این چنینی، در دو سده گذشته که جهان با فرهنگ دامن گسترِ غربی روبرو بوده است، در فهرست گفتمان های ذهنی همه ی مردم سرزمين های پيرامونی، پُرنماتر شده است.

 در ایران، گشودن پنجره ای به گذشته در راستای ساختن پیشنه ای برای حال و آینده، تا کنون چندین بار تجربه شده است، اما از نگاهی شاهینی می توان گفت که جغرافیای خیالِ انسان ایرانی در سده ی گذشته، دوچشم اندازِ تاریخی بسوی گذشته داشته است. یعنی که هرگاه، هر ایرانی در ذهن خود به گذشته نگریسته است و یا خواسته است که از روی کنجکاوی و یا خودکاوی فرهنگی، به پیشینه ی تاریخی خود بنگرد، این دو پنجره را در پیشِ چشم خیال خود داشته است. نخست "ایرانِ باستان" که در آن تاریخ، به دورانِ هخامنشیان باز می گردد و اوج شکوفایی آن، زمان پادشاهی کورش پنداشته می شود. دوم "نگرش اسلامی" که آغازِ تاریخ را دورانِ آغازین اسلام می داند و آرمانشهرِ آن را زمانِ حکومت محمد، پیامبر آن دین می انگارد. این دو نگرش در سده ی گذشته در ایران، پیشینه ی تاریخی دوحکومت نیز بوده است. نگرش نخست در زمانِ حکومت پهلوی، زمینه سازِ هویتِ تاریخی ایران انگاشته می شد. با آغازِ حکومت رضا شاه، همه ی نمادها و نمایه های تاریخی، مایه ور از ایران باستان بود و پس از او نیز، شعار رسیدن به "دروازه های طلایی تمدنِ بزرگ" اشاره به بازسازی دوران هخامنشی در شکلی امروزی داشت. جشنی که بمناسبتِ 2500 سال شاهنشاهی ایران با همین نام در سال 1350 برگزار شد، کوششی برای شکل دادنِ نگرشی تاریخی و آغاز تاریخِ رسمی ایران در ذهن ایرانیان بود.     

 با آغاز حکومت ملاها، نگرش اسلامی جایگزین نگرش ایرانی شد. البته این نگرش ریشه ای بسیار کهن در ذهن ایرانیان داشت.  برای بیش از هزار سال به مردم گفته بودند که جامعه ی اسلامی بهترین و برترین گونه ی جامعه در جهان است و رسیدن به آن سبب آسایش و آرامش و رستگاری و رفاه در هردو جهان خواهد شد؛ جامعه ای که درآن گرگ و میش در کنار یکدیگر با آرامش می زیند و انسان نیز در آن می تواند تمام "مدارجِ کمال" را به آسانی بپیماید و با درک همه ی ظرفیت های پیدا و پنهان خود، جانشین خدا (خلیفة الله) برروی زمین بشود. روح الله خمینی در آغازِ ورود خود به ایران، در پیوند با همین ویژگیِ شگفتِ جامعه ی اسلامی که از نظر او، انسان را به اوج کمال می رساند، گفت:

 "دلخوش نباشید که مسکن فقط می ‌سازیم، آب و برق را مجانی می ‌کنیم برای طبقه مستمند، اتوبوس را مجانی می‌ کنیم برای طبقه مستمند، دلخوش به این مقدار نباشید. معنویات شما را، روحیات شما را عظمت می ‌دهیم؛ شما را به مقام انسانیت می ‌رسانیم. این ها شما را منحط کردند؛ اینقدر دنیا را پیش شما جلوه دادند که خیال کردید همه چیز این است. ما، هم دنیا را آباد می ‌کنیم و هم آخرت را. یکی از اموری که باید بشود همین معناست که خواهد شد. این دارایی از غنایم اسلام است و مال ملت است و مستضعفین. و من امر کرده‌ام به مستضعفین بدهند، و خواهند داد."

  خمینی، آرمانشهر اسلامی را دوره ی حکومت محمد می دانست و آن دوره را این گونه به مردم ایران معرفی کرد.  "

"این جامعه که می گویم، در عصر حضرت رسول، در صدرِ اسلام وجود داشت و خداوندِ تبارک در قرآن به آن قسم خورده است. در آن حکومت سعادت مردم را در دنیا و آخرت به بالاترین وجه تأمین می شد و قدرت آن را داشت که قلم سرخ بر ستمگریها و چپاولگریها و فسادها و تجاوزها بکشد و انسانها را به کمال مطلوب خود برساند. این مکتبی است که بر خلاف مکتبهای غیر توحیدی، در تمام شئون فردی و اجتماعی و مادی و معنوی و فرهنگی و سیاسی و نظامی و اقتصادی دخالت و نظارت دارد و از هیچ نکته  ولو، بسیار ناچیز که در تربیت انسان و جامعه و پیشرفت مادی و معنوی نقش دارد فروگذار ننموده است؛ و موانع و مشکلات سر راه تکامل را در اجتماع و فرد گوشزد نموده و به رفع آنها کوشیده است". (3)

البته خمینی در کتاب معروف خود "کشف الاسرار" درباره ی عصر پیامبر و شیوه ی کشورداری در آن زمان به نکاتی اشاره کرده است که امروزه بسیار زشت و زننده می نماید و باید آن ها را نماد و نمونه ی اسلام ستیزی دانست. اما اگر هر سخن را در قاب و قالبِ زمانی آن بسنجیم، باید بگوییم که شاید این سخنان در حوزه ی اخلاقی و اجتماعی همگنان او ارزشمند و پسندیده پنداشته می شده است. بخوانید:

 "زمامداران آن روز اسلام، کسانی بودند که در سرتاسر مملکت خود حدود الهی را اجرا می کردند. دست دزد را می بریدند و آشوب طلبان و فتنه انگیزان را گردن می زدند. از اجانب و کفار دوری می جستند... حتی در لباس و خوراک و مرکوب از آنها تقلید نمی کردند و شباهت به آنان راحرام می دانستند. در آثار ملی و شعار مذهبی مستقل بودند و با بیگانگان مودت و مراودت نداشتند... سرداران اسلامی در آن زمان، به واسطه آنکه پیغمبر اسلام از پوشش حریر نهی فرموده بود در یکی از دربارهای سلطنتی روی فرش حریر ننشستند... اینها، اثر نیروهای دینی و علاقه مندیهای به دین بود، نه برای این بود که دین و مراسم آن را خوار می شمردند." (4)

 تاریخِ زیسته در سده ی گذشته نشان داد که هردو آزمایش در بازگشتِ به گذشته، یعنی هم بازگشت به روزگار باستان و هم بازگشت به دوره آغازین اسلام، با شکست روبرو شد. درحقیقت می توان گفت که از آغاز دوران روشنگری تاکنون، هرگونه بازگشت به گذشته که از نیمه دوم سده ی بیستم میلادی با نامِ "بازگشتِ به خویش" در جهان آغاز شده است، شکست خورده است.  این نهضت ها ریشه در خیزش های ناسیونالیستی و استعمار ستیزی داشت و در هیچ جای جهان خودجوش و بومی نبود و با نیازهای بومی همخوانی نداشت. نگرش هایی هم که این واکنش ها را بر می انگیخت، راهی بجایی نمی برد زیرا که هیچ یک، پیوند ارگانیک و منطقی با فرهنگ زیسته ی مردم آن سرزمین ها نداشت.

 نگرش های دوگانه ی این چنینی، در بسياری از کشورهايی که خود را يادگارتمدن های باستانی می دانند نیز، وجود دارد. مصريان، سال هاست که برسر دوراهی، دوره فراعنه و اسلامی مانده اند. چينی ها، هندوها و مردم بسياری از کشورهای امريکای جنوبی نيز. برگرديم به ايران.

 اگرچه در ايران جنبش های سياسی و فرهنگی چندی، پس از انقلاب مشروطه پديد آمد، اما هيچ يک نتوانست راه سومی برای ذهنيت ايرانی بازکنند. راه سومی که می توانست رو به آينده داشته باشد و گرداگرد نياز کشور به آزادی، برابری و قانونمداری شکل گيرد. نه سازمان های سياسی توانستند، راهگشای چشم اندازی قانونمدار و يا کار- بنياد باشند و نه بنيادهای فرهنگی کوششی در راستای پی ريختنِ نگرشی انسانی - ايرانی کردند. از اين ديدگاه، پيروزی حکومت اسلامی را، بازتابِ شکست مبارزان، روشنفکران، انديشه ورزان و نيکخواهان در نشان دادن راه سوم بايد دانست.

 روزگارِ روشنگری در اروپای غربی، آغازی نو در تاریخ کشورهای آن سرزمین بنیاد نهاد زیرا که نگرشِ مدرن، دنباله ی تاریخی و منطقیِ چشم اندازهای دوره های پیشینِ آن کشورها نبود. پیشگامانِ روزگارِ مدرن، از همان آغاز دریافتند که آشنا کردنِ مردم با نگرشِ نوین و گزاره ها و پنداره های بنیادی و متافیزیک آن نیاز به آموزش و مناظره و گفتگو در سطح همگانی دارد. آموزش و پرورش مدرن این گونه پدید آمد و دبستان ها و دبیرستان ها را مراکز شهروندسازی و آموزش هنجارهای زیستِ شهری کرد و دانشسراها و دانشگاه ها را کانون های فن آموزی و فراگیری و درانداختن طرح های نو در جهان. این فرآیندها در سده 18 و 19 میلادی با پیدایش سنّت تازه ای بنام "مناظره" برای بحث و گفتگو درباره ی چند و چون اندیشه های مدرن و بازتاب های آن بر زندگی انسان همراه بود. انجمن های مناظره(Debating Societies)  در دانشگاه های اروپایی در آن دوران، نقش بسیار بزرگی در شکل گیری حدودِ آزادی های فردی و اجتماعی، منشِ زیستی، هویت و سودِ ملی، اخلاق و آداب اجتماعی داشت. بدبختانه این فرآیند در هیچ یک از کشورهای دیگر جهان رُخ نداد. این کمبود سبب شد که در هیچ یک از آن کشورها، اجماع و وفاق ملی پدید نیاید.  

 ما و  کوروش

آینده، همیشه نشان از گذشته دارد. این سخن به این معناست که هرگز نه تاریخ را می توان انکار کرد و نه از آن گریخت، زیرا که روندها و رویدادهای تاریخی، همیشه زمینه ساز شکل و شیوه ی نگرش ها، اندیشه ها و آرمان های دوران های پس از خود می شود. تاریخ جای خدا را در روزگار مدرن گرفته است. گاه انگاره ای و یا پنداره ای ذهنی در گذارِ زمان چنان کهن بیخ و فراگستر می شود که تا هزارها سال حکم گذارِ هنجارهای زیستی و اندیشگی آدمیان می شود. انگاره ی وجود "خدا"، نمونه ای از این چگونگی ست که کسی نه از آغاز آن بدرستی خبری دارد و نه می توان پایانِ آن را پیش بینی کرد. گاه نیز زنجیره ی گزاره ها، پذیره ها و سنّت هایی ساختار شکن و نیکو، در پی بدآیندهای طبیعی و اجتماعی مانندِ جنگ، زلزله، بی آبی، اپیدمی و رویدادهای ناگوارِ پیش بینی ناپذیر، جامعه ای را چنان به ژرفای دشوار- زیستی می رساند که تاریخ و فرهنگ و تمدن درخشان پیشین اش را از چشم اندازِ تاریخ بیرون می زند و بدست فراموشی می سپارد. این گونه است که کوشش در شناسایی بسیاری از پدیده های اجتماعی و سنّت های دیرپای فرهنگی را نمی توان بی نیاز از بسترهای تاریخی آن ها بررسید. نمونه ای از این گونه بدآیندها، سیرِ تمدن و فرهنگ ایرانی از دوران هخامنشیان تا روزگار کنونی ست. از کوروش تا خمینی. این پرسش که چگونه کشوری که پادشاهِ آن -کوروش- روزگاری زبانزدِ جهانیان در رواداری، بُردباری، حق شناسی، دریادلی و کشورداری بود، اکنون پایگاه آتش افروزی وخونخواری و تروریسم و شرمساری همگانی در جهان شده است، پرسشِ ناروا و بی جایی نیست. 

 پرسشگری در این حوزه زمانی بایسته تر می نماید که بدانیم که کوروش هخامنشی در گذارِ تاریخ نمادِ باستانی شکیبایی، حقوقِ دیگران، نظم جهانی، مدیریت و پلورالیزم انگاشته شده است. گزنفون فیلسوف و تاریخ نگارِ یونانی در "کورش نامه" که کتابی درباره زندگی کورش است، از او به نیکی یاد کرده است و کورش را فرمانروایی خردمند، دادگر و ایده آل برای سرزمین هایی که مردمان و مذاهب گوناگون دارند، می داند. پس ما می توانیم و باید از خود بپرسیم که چگونه کشوری که روزی فرمانروایی چنو داشته است، اکنون در چنبر ستمِ ابلهانی سبکسر گرفتار شده است؟

 هرودوت تاریخ نگارِ دیگرِ یونان باستان نیز با ستایش و شگفتی از کورش یاد کرده و آورده است که در روزگارِ او، ایرانیان تصمیم درباره ی هر موضوع مهم را دوبار می گرفتند؛ یک بار شباهنگام پس از باده گساری و سپس فردای آن روز پس از هشیار شدن. آنگاه اگر هردو پاسخِ گروه تصمیم گیرنده یکی بود، دست به آن کار می زدند. این شیوه ی بحث و گفتگو و رای گیری در پیوند با مسائل اساسی کشور برای آن بود که آنان می خواستند که رای عقل و دل را جدا از یکدیگر بگیرند، زیرا باور داشتند که اگر هرآن دو - عقل و دل - کاری را درست بدانند، کارورزان و سپاهیان نیز با "جان و دل" بدان خواهند پرداخت.(6)   اگر ملتی در بیست و پنج سده ی پیش، این اندازه ریزبینی و ژرف نگری در پرونده ی استراتژی های کاردانی و برنامه ریزی خود داشته است، بایسته است که امروز آن ملت از خود بپرسد که چرا و چگونه اکنون کشور به این روزگار نکبت بار رسیده است. فراتر از آن، پرسش بنیادی تر این خواهد بود که آیا امروز آموزه های کورش می تواند سودی برای ایران و ایرانیان داشته باشد؟ آنگاه اگر پاسخ مثبت است، باید پرسید که چه سودی؟ چرا؟ چگونه؟ و با چه راهکاری؟ 

 به گمان من کوشش در پاسخ یابی برای این پرسش ها، زیبنده ترین راه بزرگداشتِ میراث کهن و ارج گذاری به آن هاست. 

یادداشت ها:

https://www.jstor.org/stable/10.3138/9781442681620?turn_away=true#1.

2.نگاه کنید به سخنرانی خمینی در بهشت زهرا در هنگام ورود به ایران در لینک زیر: https://fararu.com/fa/news/18520/%D9%85%D8%AA%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D9%85%D9%84-%D8%B3%D8%AE%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-12-%D8%A8%D9%87%D9%85%D9%86-1357

3. منظور خمینی از قسم خدا در قران، اشاره این آیه است. "والعَصر إن الإنسان لَفی خُسر..". سوره عصر، قران. 

 4. خمینی، روح الله. صحیفه امام خمینی، ج 21. 1385.  موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی.

 5. https://ahlolbait.com/article/25285/%D9%BE%DB%8C-%D8%AF%DB%8C-%D8%A7%D9%81-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%DA%A9%D8%B4%D9%81-%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D8%B1-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C-%D8%B1%D9%87

 6. https://historydaily.org/drunks-debates-ancient-persia



Wednesday, March 15, 2023


روشنفکر دینی هم از عقل می لافد و هم طامات می بافد! 


 هدف من از نوشتنِ این یادداشت، انشا نویسی درباره ی روشنفکری دینی نیست. من این گفتمان را بیهوده، فرصت سوز و حوزوی می دانم. هرجامعه گیرهایی دارد و گیرنماهایی. گیرها نشانه های گرفتاری های حقیقی فرهنگی و اجتماعیِ جامعه است و گیرنماها، نمادهای ساختگیِ گرفتاری های دروغین. روشنفکری دینی، یکی از دکان های تولید و توزیع و تزریقِ گیرنماهای دینی ست. چنین است که می گویم این گفتمان بیهوده و فرصت سوز است و باید آن را "مقوله ای حوزوی" و بی بها دانست. حوزه ی دین هیچگونه پیوند و همپوشانی با گستره های علم و فلسفه ندارد و نمی تواند داشته باشد. باورهای افسانه ایِ هزاره های کهن را چگونه می توان در پرتو نگرش مدرن بررسید و به علم و فلسفه چسپاند؟ به حضرت عباس قسم این کار با هیچ ترفندی شدنی نیست! مهمتر از آن، این که، نیازِ پرداختن به دین و کنکاش در چندوچونِ آن در ایران سال هاست سپری شده است و اکنون تنها چیزی که بسته شدنِ پرونده ی خرافه باوری را در آن کشور به تاخیر انداخته است، جنگلی خویی ملایان و خشونت چنگیزی حکومت آنهاست. برپایی حکومتِ اسلامی در ایران، با همه شومی و ویرانگری که داشته است، تنها یک بازتاب فرخنده نیز داشته است که آن کندنِ ریشه اسلام از دل و جان مردمان آن کشور است. اکنون ایران را باید یکی از بی دین ترین کشورهای جهان دانست.  

 

البته روشنفکران/نواندیشانِ دینی، نیمی از بارِ پروژه خود را که همانا مبارزه با نگرش و اندیشه ها و راه ها و رسم های مدرن است، بردوش دارند.(1) نیمه ی دیگر این بار بردوشِ نویسندگان و اندیشمندان غیرمذهبی و سکولاری است که به گفت و نوشت های آن روحانیون فکلی و مومنان یواشکی واکنش نشان می دهند و آن ها را جدی می گیرند و به بررسی اندیشه ها و آثارشان می پردازند. این چگونگی در چند  دهه ی گذشته برپایه ی مکانیزم عرضه و تقاضا، بازاری را پدید آورده است که پایاندادِ آن ده ها کتاب و صدها جزوه و هزاران نوار و سی دی و نشست و گفتگو و شاید میلیون ها ساعت بگومگو و کشمکش های هیچ در پوچِ همه - سر- باخت، در میان جوانان درس خوانده ی ایرانی بوده است. این در حالی ست که تاریخِ تجربه زیسته در کشورهای دموکراتیک و صنعتی نشان داده است که تا زمانی که مردم مذهب را از دایره قدرت و از چرخه ای اداره امورِ این جهان به بیرون نرانند و به نیایشگاه ها و گورستان ها بازپس نسُرانند، نه تنها به دموکراسی و توسعه نمی رسند بلکه هرگز نیز  نخواهند توانست که با جهان مدرن همراه شوند.

 

پُرنمایی باورهای دینی و مذهبی در ذهن ما و اشتهای زیادمان برای پرداختن به آن باورها، نشان از بیماری ذهنی تاریخی ای دارد که باید درباره اش درنگ کنیم. این بیماری ما را ناخواسته همدست کسانی می کند که کارشان ترمز سازی برای روندهای بهنگام اجتماعی و فرهنگی ست. آمادگی دل و جانِ بسیاری از هم میهنان ما برای افتادن بدام موضوعات پوچ و بیهوده ای که پایاندادی جز وقت کُشی و فرصت سوزی و پشیمانی نداشته است، نیاز به بررسی روشمند دارد. نمونه ی این گونه درگیری های ذهنی پوچ و بیهوده، پرداختن بسیاری از رسانه های فارسی زبان به سخنان دکتر عبدالکریم سروش در چند هفته ی گذشته است. جریان از این قرار است که مومنی بازنشسته در نشستی خانقاهی - فرقه ای در گوشه ی دنجی برای همدلان و همباوران و همنمازان خود از اوضاع روزگار نالیده است و سخنانی گفته است که از کسی چنو مایه هیچ شگفتی نمی بایست می شد.(2) اما اکنون که از برکت اینترنت و شبکه های اجتماعی می توان از اتاقِ نشیمن و یا شب نشینی های هفتگی در هر کوی و برزن، دری بسوی جهانِ پهناور گشود و به سخن پراکنی پرداخت، سخنان محفلی سروش نیز به بیرون درز پیدا کرده است. تا اینجای قضیه عادی ست. اما واکنشی که از سوی برخی از نویسندگان در رسانه های غیر مذهبی به سخنان او شده است، نشان می دهد که انگار هنوز بسی بیش از بسیاری از مردمی که ذهنِ خود را رها از ویروس دین و آلودگی های باورهای دینی و مذهبی می دانند، گوشی شنوا برای شنیدن سخنان آخوندها – گیرم از گونه فکلی آن ها- دارند و دلی برای پذیرا شدن آن سخنان و پرداختنِ به آن ها.  برخی چنان از سخنان دکتر سروش برآشفته اند که انگار او تاکنون سکولار دموکراتی مردم گرا و آخوند ستیز بوده است و آنچه گفته است با تاریخ زیسته ی او و کارهایی که تاکنون کرده است، همخوان نیست.

 

آشکار است که دکتر سروش با آن که خود از دوران های تکلیف مداری و حق مداری در تاریخ سخن رانده است و آن دو را از یکدیگر جدا کرده است، اما باورهای دینی او سبب می شود که او از چشم انداز پارادایمی به جهان بنگرد که در آن چیزی بنامِ "شهروندِ آزاد و حقوقمند" وجود ندارد. از آن چشم انداز، اسلام دین فطرتِ بشر پنداشته می شود و قرآن راهنمای زندگی او. پس همگان بی که بدانند، ذاتی اسلامی دارند و سخت افزارِ وجودشان، نه تنها گرایش به مسلمان شدن دارد، بلکه تنها با نرم افزاری بنام "اسلام" که شیوه ی زیستنِ "درست و الهی" را بدانان می آموزد، کارا می شود و آنان را به کمال و رستگاری می رساند. در این چگونگی، نقشِ کانونیِ انبیا و اولیا و آخوندها از هرگونه اش، ارشادِ بشر برای نزدیک شدن به ذاتِ اسلامی شان است. در حقیقت آنان خود را شبانانی می پندارند که کارشان بردنِ گله ی گمراه آدمیان بسوی "خویشتنِ خویش" است. شبانان، نه رمه را حقوقمند می دانند و نه آنان را دارای توانِ گزینش می پندارند که با آن ها وارد گفتگو شوند. این که اهل دین در اسلام شیعی هیچ حقی برای دیگران قائل نیستند و در هرکجا که هستند، خود را بالای منبر می انگارند و گستاخانه هرزه درایی می کنند، برای این است که آنان مردم را گوسفندان گمراه خدا می پندارند و یاوه گویی و زورآوری خود را برآیندی از "امرِ به معروف" و "نهی از منکر" که دو فرع واجب در مذهب شیعه است، می دانند.

 

البته این که آخوندها این گونه رفتار می کنند، نه تازگی دارد، نه خبر است و نه باید خبرساز باشد. اما نیمه ی پنهانِ این فرآیندِ دوسر- باخت، واکنش های اهل قلم و رسانه از این سِلبرتی های ولایی و حوزوی ست. این چگونگی را در پیوند با سخنان کسانی چون؛ مصطفی ملکیان، مجتهد شبستری، عبدالکریم سروش، محسن کدیور و حتی عطا مهاجرانی در چند سال گذشته می توان دید. تاکنون هرگز هیچ یک از این افراد، نه نکته ای درخورِ نقد و نظر گفته و یا نوشته است و نه باید انتظار چنان کاری را از این گونه کسان داشت. البته بیشتر سخنان آنان نیز در راستای خرده حساب های خصوصی و خانوادگی خودشان بوده است و روی سخنانشان با همپالکی هایشان.

نو ک  
"
روشنفکر ِدینی" گفتمان شگفت و آشفته ای ست. شگفت از آنرو که با آن که آشفته است، اما برخی آن را پذیرفته اند و بکار می برند و آشفته چون از دو واژه ناسازگار و گریزنده از یکدیگر ساخته شده است. نمونه ی این گونه برساخته های ناساز این هاست؛ سبزِ بی رنگ، مثلثِ چارگوش، مایع ِ خشک و، کجل ِفکلی. روشنفکر دینی کسی ست که هم از عقل می لافد و هم طامات می بافد. این چگونگی از آنروست که روشنفکری، پژوهش و پالایش و پرسش و جستجوی روشمند از چشم انداز فرهنگ مدرن است. فرهنگی لائیک که ویرانگر هر گونه دین و باور به نیروهای ماورایی ست و تنها آنچه را در دسترس دریافت های حسی انسان است، می پذیرد. فرهنگی که هیچ چیز را مقدس نمی داند و همه ی پدیدارهای هستی را یکسان می نگرد. فرهنگی که دستاوردهای علمیِ آن، جهان را ناهدهمند، خود رو و بی برنامه می پندارد و انسان را جانداری از میان بی شمار جاندارن جهان بی هیچ ارج و برتری می داند.

از سوی دیگر، دینداری، پایداری در باور به پنداره ها و انگاره های خِرد ستیز و پیوندهای فراطبیعی و افسانه ای ست. آدم دیندار، دلِ خوشی از فرهنگ مدرن و بازتاب های آن که ویرانگر دین و ایمان اوست، نمی تواند داشته باشد. دین، حوزه ی دلسپاری به افسانه های ِبی زمان و بی مکان است؛ افسانه هایی که در آن ها قوانین طبیعت رعایت نمی شود. در افسانه های مردی که با جانوران سخن می گوید و یا آن که زمستان را با فوتی بهار می کند و آن که با نهیبی، مردی را زن می کند، عصایی که ماری آدمخوار می شود، یا آن که برروی آب راه می رود و یا با اشاره انگشتی کوهی را کاهی می کند و یا مرده ای را زنده می کند، قوانین فیزیک و شیمی و ریاضی شکسته می شود و اصول دانش و منطق کاربرد ندارد. این همه از چشم انداز روشنفکری که پِیرو خِرَدمداری مدرن است، باید رویدادهای بی اساس و دروغ پنداشته شود. اما روشنفکر دینی، نه تنها چنان نمی کند بلکه در پی توجیه علمی و منطقی آن ها بر می آید و اگر ناگزیر بشود، معجزه را که اساس برتری پیامبران و امامان و قدیسین انگاشته اند، نمادین و سمبلیک می خواند!

تا کنون سه رویدادِ بزرگ تاریخی، ادیان ابراهیمی را با خطر روبرو کرده ‏است. نخست بازیابی اندیشه‏ های فیلسوفانِ یونانی بویژه آثارِ ارسطو در سده ‏های دوازدهم و سیزدهم میلادی که خِرَد مداری و روشمندی آن ‏ها، ردِ وحی و افسانه باوری بود. دوم  رنسانس و پی آمدهای ژرف آن، بویژه انقلابِ صنعتیِ اروپا بود. آن انقلابِ بزرگ، با به پرسش گرفتنِ همه ی باورها، راه ها و روش های پیشین، ساختار افسانه ‏ای جهان در پنداره ی غربیان را درهم ریخت و زمین را که تا پیش از آن مرکزِ هستی پنداشته می ‏شد، یکی از تریلیون ها سنگریزه در گوشه ‏ای از کیهان دانست. سومین رویداد، انتشارِ اندیشه ‏های داروین در نیمه قرنِ نوزدهم بود. داروین با بررسی فسیل ‏های گیاهان و جانورانِ پیشین، نشان داد که گیاهان و جانوران، نه آفریدگانِ آنی پروردگاری آسمانی، که پروردگانِ زمینی با تاریخی چهار هزار میلیون ساله ‏اند که با گذر از هزاره ‏های صبر و ستیز، از زیندگان تک یاخته ‏ای در دریاهای آغازین برآمده ‏اند.   این چشم انداز، با ردِ آفرینشِ هستی، انسان را که تا پیش از آن ،"اشرفِ مخلوقات"، و "قلبِ عالمِ امکان" پنداشته می شد، یکی از میلیاردها جاندارِ زمینی دانست.

رویدادِ نخست را، وانهادی از برخوردِ باورهای دینی و فلسفی پدید آورد. از آن پس، دیگر وحی و معجزه برای پذیرشِ باورهای دینی کافی نبود و کشیشان و کاهنان کوشیدند که این باورها را با دلایلِ خِرَد پسند و منطقی همراه کنند و بدیگران بیاموزانند. اگر چه بازنگری و ترجمهِ آثارِ فیلسوفان یونانی، مسیحیت را درگیرِ بسیاری از مفاهیمِ فلسفی نمود، اما این درگیری، نابودیِ آن دین را سبب نشد. رویارویی با انقلابِ فراگیرِ صنعتی، یکی از ادیان ابراهیمی، یعنی مسیحیت را بر آن داشت تا با دست یازی به دستاوردهای دانش‏ های مدرن، این دین را با دنیا هماهنگ کند. یکی از برآیند های این هماهنگی، پیدایشِ مسیحیتِ خرد مدار بود که بر اساسِ آن، قوانینِ طبیعت ابزارهایی برای فراهم آوردن رفاه و سعادتِ انسان انگاشته می ‏شود. مسیحیتِ خِرَد مدار برآن است که چون خداوند، جهان را به گونه ‏ای آفریده است که همه قوانین آن برای بهزیستی و تعالی انسان است، پس او را دیگر نیازی به دخالتِ روزمره در آن نیست. از این دیدگاه، دین و دانش همسو و همراه انگاشته می شوند، زیرا شناختِ پدیده‏ های طبیعی شناختِ خدا پنداشته می شود. بسیاری از دانشمندانِ بزرگِ قرن هیجدهم مانندِ نیوتن، بسیارمذهبی بودند و کوشش ‏های علمی خود را عبادی نیز می پنداشتند.

https://asre-nou.net/php/view.php?objnr=59055

 



در چنان زمانی که خود شناسی، خداشناسی بود، پرداختن به طبیعت و کوشش در راه شناخت و شناساندن گیاهان وجانوران، کاری پسندیده و خدا پسند می نمود و بسیاری از کشیشانِ مسیحی، طبیعت شناسی را سرگرمیِ عبادی می‏ دانستند و گاه و بی گاه بدان می ‏پرداختند. یکی از پیش پندارهای این طبیعت شناسی این بود که؛ خداوند همه پدیدارها را به اندازه‏ ای که "باید"، آفریده است و جهان را هیچ کم و کاستی نیست. از اینرو، بسیاری از کندوکاوهای آنان نیز در پی نشان دادنِ کمالِ مطلقِ جهان بود و طبیعت، آینه ‏ای خدا نما پنداشته می‏ شد که خداوند آن را برای نمایشِ ذاتِ خویش در برابرِ انسان نهاده بود. روی آوردن به طبیعت در سده هیجدهم و نوزدهم، تبِ ذهنی فراگیری را می‏ مانست که شاعران را نیز گرفتارِ خود کرده بود. راسکین، شاعری که ایمان به وجودِ خدا را "خطایی ابلهانه" می ‏دانست، در نیمه دوم سده نوزدهم نوشت که : "کوه‏ها برای شادمانی و بهره وریِ ما ساخته شده‏ اند و در ساختنِ آن‏ها سلامت و رفاهِ انسان در نظر گرفته شده است."

برترین طبیعت شناسِ دهه نخستِ قرن نوزدهم، ویلیام پی لی* که بخشی از نخستین کتابِ داروین در پاسخ بدوست، خدا را صنعتگری می ‏دانست که به گفته او، جهان را مانند ساعتی زیبا و دقیق ساخته است: هرچیزِ این جهان، به گمانِ پی ‏لی، بجا و نیکوست و هر پدیده را در راستای سعادتِ انسان، وظیفه‏ ای ست.(3)

اندیشه های پی لی و همپالکی های او در سده نوزدهم میلادی در اروپا، امروزه در کشورهای اسلامی، دستمایه فکری کسانی ست که خود را روشنفکر و یا نواندیش دینی، می دانند. البته برخی مردم آن کشورها، بی خبر از وارداتی بودن این اندیشه ها و پخته خواری نواندیشان دینی، آنان را دلسوزان دین و اندیشه ورزان دینی می خوانند و می دانند. اما با سیری هر چند توریستی در دنیای نویسندگان مسیحی در سده نوزدهم و پی گیریِ برخی از اندیشه های کِشدار آنان تا به امروز، می توان دریافت که نواندیشان دینی، بویژه گونه ی ایرانی آن در دریافت، برداشت و بازساختِ آثار کسانی چون ویلیام پی لی و هماوردان او چابک و چالاک بوده اند و آن آثار را با آمیزه ای از شعرعارفانه کسانی چون مولوی و عطار، بومی و خودی جلوه داده اند. فراتر از آن، این نواندیشان کوشیده اند که با نادیده گرفتنِ دستاوردهای بزرگ و تاریخی چهار رویدادِ ژرفی که بدان ها اشاره شد، در بزنگاه های تاریخی مانند اکنون، با تمام توان خود به پشتیبانی از دین سالاری و حکومت مذهبی بپردازند و با سفسطه و مغلطه و ترفند و تـُرّهاتِ حوزوی، با روندها و رویدادهای مدرن مبارزه کنند.(4) 

 

یادداشت ها:

 

1.      البته این که روشنفکران دینی خود را "نواندیشِ دینی" می نام اند، گویای این نکته است که آنان نیز در روشنفکر بودن خود تردید دارند. شاید هم نفرتِ ژرفِ آنان از گفتمانی بنام "روشنفکری" که از نگاه آنان، آفت دین و دشمن افسانه باوری ست، سبب شده است که خود را نواندیش بدانند.

 

2.      دکتر سروش در آخرین نوشته خود، چالش بزرگ این دوران را چالش حقوق و اخلاق می داند و برآن است که می توان از؛ "برهم خوردن توازن حق و تکلیف در دوران مدرن و غلبه مطلق حق بر تکلیف انتقاد و شکایت کرد و طالب بازگرداندن توازن میان آنها شد."  این جمله نکته ای کلیدی را در خود دارد و آن این است که انسانِ حقوقمند نمی تواند نظام اخلاقی کارایی برای خود پدید بیاورد. برآیندی از این سخن این است که هنگامی که کسی حق دارد برهنه بشود و عکس برهنه از خود بگیرد و در رسانه ها منتشر کند، دچار رذیلت اخلاقی می شود. یا همجنس گرایی که حق دارد با همجنس موافق درآمیزد، اگر چنان کند، از اخلاق دور می شود. اما تکلیف، خودبخود دیوارهایی برای پیشگیری از اُفت اخلاقی انسان دارد. آنچه این جمله به خواننده نمی گوید این است که درآن، حقوق شهروندی در برابر تکالیف مذهبی گذاشته شده است.  او همچنین "فحش و فضیحت و پهلوی‌پرستی و اسلام ‌ستیزی" را در کنار هم ردیف کرده است تا به پهلوی پرستان و اسلام ستیزان توهین کند. "فحش و فضیحت"، رفتارها و کردارهایی ناشایست و نارواست که می تواند پیگردِ قانونی نیز داشته باشد. اما "پهلوی پرستی" و، "اسلام ستیزی"، در زمره حقوق شهروندی ست و هرکسی حق دارد که پهلوی پرست و یا اسلام ستیز باشد یا نباشد. سروش در پیوند با فمینیست های ایرانی می نویسد که؛ "ضعف بینایی اینان چنان است که نمی‌بینند عریانی و عورت‌‌نمایی که اکنون به گمان آنا ن بدل به فضیلت شده است، تا چندی پیش یک رذیلت بود، و شاید فردا دوباره ورق برگردد و باژگونه رذیلت شود." اگر از ارزشداوری دینی سروش در این جمله بگذریم، باید یادآور شد که همین منطق را درباره علمای اسلام نیز می توان بکار برد و گفت؛ آخوندها چنان سفیهانه، خود را عتیقانه و رِترو بزک می کنند که گویی ریش و تسبیح و انگشتری عقیق و عبا و عمامه و جای مهر برپیشانی که تا پیش از انقلاب فضیلت پنداشته می شد، اکنون رذیلت انگاشته نمی شود."

https://news.gooya.com/2023/03/post-74106.php

 

3.      https://www.amazon.com/Evolution-Life-Baraayesh-Hasti-Persian/dp/1780830459

 

4.      https://www.google.co.uk/books/edition/Natural_Theology/fxLXAAAAMAAJ?hl=en&gbpv=1

 



Sunday, March 28, 2021


نــگرشِ زیســتی و کشـورهای پیرامونی 


تا پیش از فراگیر شدنِ فرهنگ غربی و جهانی شدنِ نگرشِ آن، مردمان هر سرزمین، هستی شناسی و نگرشِ زیستی ویژه ی خود را داشتند و جهان را از چشم اندازِ نیازهای زیستی خود، با چشمداشت به پاسبانی از زیستبوم و طبیعت بومی و پایداری آن می نگریستند. این چگونگی سبب می شد که اهالیِ هر حوزه ی زیستی، نگرشِ بومی خود را برپایه ی ارزش های خود شکل دهند. ارزش هایی که زمینه سازِ شیوه ی کرداری آنان و نیز داد و ستد آن ها با زیستبومشان بود. اما از زمانی که کشتی های غول پیکرِ کشورهایی چون انگلیس، فرانسه، اسپانیا، پرتغال، ایتالیا، بلژیک، هلند، دانمارک و پس از آن امریکا، بسوی کشورهای دیگر روانه شدند و برساخته های صنعتی و راه ها و رسم های زیستیِ غربیان را به سرزمین های دیگر بردند، اندک، اندک نگرشِ زیستیِ غربی، جایگزینِ همه ی نگرش های بومی دیگر شد و ارزش های بنیادی فرهنگِ غربی در همه جا جهانی پنداشته شد. اکنون دیگر در ذهنِ مردمانِ همه ی کشورها، زندگی بهتر، پیوندِ یکراستی با مصرفِ بیشتر دارد و پول پرستی و رقابت در برتری جویی مالی در بازار، راز رستگاری پنداشته می شود. اکنون دیگر کمتر کسی شرزه ی به پرسش گرفتنِ این ارزش های همه پذیر را دارد، بویژه که در پنداره ی همگانی، نگرش های دیگر، آزموده و شکست خورده انگاشته می شود و اگر کسی سخن از درنگیدن درباره ی آن ها کند، حکومت های شوروی، جمهوری اسلامی و کره شمالی را به او یادآوری می کنند.

هدف من در این یادداشت، ارزشداوری درباره ی نگرشِ زیستی ویژه ای نیست. آنچه می خواهم بگویم این است که یکی از بزرگترین گرفتاری های کشورهای پیرامونی در جهان کنونی، نداشتنِ نگرشِ زیستیِ بومی ست. نبودِ این نگرش، هرگونه کوشش در خودیابی، خودشناسی، و یافتنِ جایگاه و پایگاهِ قومی، ملی و استراتژیکِ مردمانِ کشور را بی بها می کند. برای روشنگری آنچه می گویم، بهتر است نمونه ای بیاورم. بریتانیا جزیره ای کوچکی در اروپاست که نگرشِ زیستی ساکنان آن را نیازهای آنان و جایگاه جغرافیایی آن جزیره شکل داده است. نخستین ویژگیِ ساکنانِ هر جزیره، “ذهنیتِ جزیره ایِ” آنهاست. این گفتمان را خودِ انگلیسی ها از دیرباز درباره ی خود بکار برده اند- (Island Mentality) – و آنرا دربرگیرنده ی خوشه ای از پنداره ها و انگاره های بنیادی در پیوند با خود می دانند. جزیره، تکه ای خشکی در دل دریاست که نه می توان دیوار بدورش کشید و دروازه ای برایش ساخت و نه مرزبانانی شبانروزی دورادورِ آن گماشت تا از یورشِ بیگانگان در امان بماند. این گرفتاری، آگاهی از امنیت مرزی را در ذهن مردم بالا می برد و به لیست ویژگی های ذهنیتِ جزیره ای می افزاید. آنگاه پرتوی از این آگاهی به نگرشِ زیستی راه می یابد و سبب می شود که کشورهایی مانند بریتانیا و ژاپن، داشتن نیروی دریایی بزرگ و نیرومند را بخشی از استراتژی امنیتی خود بدانند. در این چگونگی، نگرش زیستی را نیازهای زیستبومی و کمبودهای آن شکل می دهد. جزیره نشین با توجه به محدودیت زمینِ مناسب برای کشاورزی در گستره ی زیستی خود، ناگزیر از خریدِ بسیاری از فرآورده های کشاورزی و صنعتی از کشورهای دیگر است. پس باید اقتصادی صادرات- محور و نیروی کاری ماهر و ویژه کار داشته باشد تا بتواند بازارهای جهان را میدانِ فروش تولیداتِ خود کند. این که کشورهایی مانندِ انگلیس و ژاپن در سده بیستم در زمره ی بزرگترین کشورهای صادر کننده به بازارهای جهانی بودند، ریشه در برنامه ریزی روشمندِ دولت های آن دو کشور، در پرتوِ نگرش زیستی کارآمد در هریک از آن کشورها دارد.

نگرشِ زیستی در بریتانیا، از آغاز سده ی 18 میلادی تاکنون، در راستای نیازهای مردمِ آن جزیره، کشوری را پدید آورد که یک سده پس از برقراری حکومتِ سراسری در سال 1707، بزرگترین امپراتوری جهان در سراسرِ تاریخ خوانده شد. تا پیش از شکل گیریِ دولت ملی، هر گوشه ای از بریتانیا در دستِ حکمرانی محلی بود و هر کشور اروپایی که آهنگِ تسخیر این جزیره را داشت، پیش از آغازِ یورش خود با یکی از این حکمرانانان انگلیسی برای غلبه بر حکومت های ملوک الطوایفی دیگر، تبانی می کرد. هنگامی که این چگونگی بعنوان بزرگترین گرفتاریِ امنیتی شناخته شد، نیاز به دولتی مرکزی، ملی و سراسری پدید آمد. این دولت از اوانِ دهه ی 18 میلادی تاکنون همه ی نیازهای پایدار و دگرگون شونده ی کشور را بررسی،  شناسایی و رده بندی کرده است و پیگیری آن ها را در برنامه های سیاست های کلان دولت ها گنجانده است. برای نمونه، این نکته که کشاورزی تنها حوزه ی کشت وکار نیست بلکه سویه ای امنیتی هم دارد که باید هرگونه برنامه ریزی در این گستره را با چشمداشت بدان پی گرفت. یا این که اگر قرار است صادرات، هسته کانونیِ اقتصاد باشد، نیروی کارِ ماهر و نیز زیرساخت های موردِ نیاز و نیز شبکه های بازاریابی و کیفیت پایی و پشتیبانی صادرات، همگام و همراهِ تولید و پخش و فروش باشد. و هم این که جزیره ای که برای ماندگاری نیاز به داد و ستد با جهان دارد، باید همه راه های ترابری؛ یعنی زیرزمینی، زمینی، آبی، خاکی، هوایی و سایبری نیز داشته باشد.

آنچه درباره ی بریتانیا گفته شد را در پیوند با کشورهای صنتعی دیگر نیز می توان گفت. اما این چگونگی را در پیوند با کشورهای پیرامونی که وابستگان اقتصاد جهانی هستند و نه پیوسته بدان، نمی توان گفت. نمونه ی کشورهای پیوسته، بیشترِ کشورهای اروپایی، امریکای شمالی، چین، ژاپن و کره جنوبی ست. اما کشورهایی که از آغازِ انقلابِ صنعتی اروپا تاکنون، موادِ خام صنایع کشورهای پیوسته را تولید کرده اند، کشورهای وابسته باید خواند. لیست این کشورها، دربرگیرنده ی بیشتر کشورهای نفتی، کانی و کشاورزی ست. بزرگترین تفاوتِ این کشورها با کشورهای گروه نخست این است که همه ی دگرگونی های آن ها، از شهرسازی، تا صنعت، خدمات، نظامیگری و شیوه های زیستی، واکنشی و بی برنامه بوده است. همه ی روندها و رویدادها در هرکشورِ پیرامونی، با چشمداشت به نیازهای کشورهای کانونی که موادِ خام آن کشور را می خرند شکل می گیرد. بسیاری از این کشورها سال ها مستعمره های کشورهای جهانخوار بوده اند و مردمان آن ها هیچ نقشی در آنچه بر و در کشورهایشان گذشته است، نداشته اند. کشورهای دیگر، مانندِ ایران نیز که مستعمره نبوده اند، در چنگالِ دیکتاتورهای دست نشانده ی ابرقدرت های نظامی و اقتصادی بوده اند و سیاست های خـُرد و کلانشان را نه نیازهای مردم و کشور بلکه آنچه جنگ های گرم و سرد میان ابرقدرت ها اقتضا می کرده است، شکل می داد و می دهد. از اینرو، مردم این کشورها هرگز در اداره ی حکومت های خود درگیر نبوده اند. این چگونگی سبب شده است که در کشورهای پیرامونیِ وابسته، هرگز زمینه و زمانی برای اندیشیدن به کیستی خویش و چیستی جهان پیش نیاید و گفت و نوشت درباره ی گیرهای حقیقیِ کشور، “اکیداًممنوع” باشد و گیرنماهای دروغین و باسمه ای جای گیرها را در گستره ی همگانی بگیرد. چنین است که کشور ما هرگز نگرشِ زیستیِ بومی نداشته است. کشوری هم که چنین نگرشی را ندارد، نه می تواند ملت به معنای مدرن داشته باشد و نه چشم اندازی بسوی آینده.  داشتن چشم انداز، نیاز به مکانیزمِ هستی شناسی ملی دارد تا کیستی ملت، هویت ملی و سودِ ملی و فراتر از همه، همزیستی مردمان کشور را با همکاری نمایندگانِ همه ی مردم تعریف کند و جایگاه کشور را در جغرافیای سیاسی، اقتصادی و استراتژیک به شیوه ای روشمند و نهادین نشان دهد.

در نبودِ نگرش زیستی، اگر بخواهیم با خودمان روراست باشیم و رشته های ترفند و فریبی را که به دست و پای ذهنمان بسته اند و بسته ایم، بگسلیم و رها شویم، باید بگوییم که ما ایرانیان نیز مانندِ همه ی مردمِ سرزمین های پیرامونی، هنوز سر از خوابِ گرانِ هزاره های افسانه ای برنداشته ایم و پا به جهانی که در آن انسان “در” جهان است نگذاشته ایم. ما همچنان “با” جهان هستیم و رفتارها و کردارهایمان، واتاب های واکنشی به شرایط زیستی و زیستبومیِ دور و برمان است. آن که با جهان است، هستی اش زایش و آیش و رویش و روشی خودکار و بی دغدغه و بی پرسش دارد. زندگی چنان جانداری پیش بینی پذیر است و لگاریتمِ رفتارها و کردارهای او را می توان با حساب و کتاب بدست آورد. اما آن که خود را “در”  جهان می پندارد، کُنشوری آزاد و برنامه ریز است و زندگی را گزینه های ارادی خود می داند و آگاه است که در هرگام، دایره ای سیصد و شصت درجه برای گزینه سمت وسوی جابجایی و رفتنِ خود دارد. او خود را در سویی و جهان را در سویی دیگر می انگارد و آنرا میدان کُنش ها و کوشش های خود – به گونه ای که می خواهد – می پندارد.

آگاهی از حسِ بودن در جهان، پیوندِ یکراستی با تجربه زیستی انسان و شیوه ی نگرش فرهنگی او دارد. هرچه جهان نگری آدمی افسانه ای تر باشد، آگاهی او از خویش و جهان اندکتر است و مرزِ میان خود و پدیده های دیگر برای او ناروشن­تر. تنها آنان که خود را در جهان می پندارند، درگیرِ پرسش های جاودانه ای که به ذهنِ انسانِ آگاه و دانا می رسد، می شوند. این پرسش ها درباره ی کیستیِ انسان و چیستی جهان است. پیآیندِ این پرسش که من کیستم؟، پرسش های دیگری از این دست است؛ جهان چیست؟ من چه پیوندی با جهان دارم؟  من چگونه پیوندی با جهان باید داشته باشم؟ آیا اکنون در آنجایی که باید باشم، هستم یا نه؟ اگر نیستم، کجایم وچرا؟ اگرهستم، چگونه باید باشم؟ اگر نیستم، چرا نیستم و چگونه باید به آنجا برسم؟ هریک از این پرسش ها را در پیوند با هویتِ فردی و اجتماعی می توان و باید از خود پرسید و هریک را نیز پاسخ داد. آنچه بُحرانِ هویت نام گرفته است، هم ناتوانی از رسیدن به این پرسش هاست و هم، رسیدن و پاسخ های نادرست بدانها دادن. آنچه می تواند فرد را در رسیدن به این پرسش ها و یافتن پاسخ بدانها یاری کند، نهادهای آموزش و پرورش و رسانه های همگانی در جامعه ی دموکراتیک است. اگرچه خانواده، نخستین آموزشگاه جهان نگری و معناشناسی انسان است، اما آموزش و پرورش نقش بنیادی تری در شکل گیریِ نگرشِ زیستی انسان و ساختار هویت او دارد، زیرا که پدر و مادر نیز خود از کارگاهِ شکل دهنده ی آموزش و پرورش که ماشین انسان سازی در هر جامعه ی مدرن است، گذشته اند و هویت خود را در پرتو ارزش هایی که از آن آموخته اند، شکل داده اند.

بله، آموزش و پرورش، نهادِ انسان سازی ست که در هرجامعه ی آزاد، افراد را از کودکی در شکل گیری هویت و آگاهی از جایگاهشان در ساختار طبقاتی جامعه و جهان یاری می کند. اما چون این نهاد در کشورهای غیرِ دموکراتیک، ماشینِ برده پروری برای حکومت ها می شود و رسانه های همگانی نیز پایگاه هایی برای گمراه کردن مردم می باشند، بُحرانِ هویتِ فردی و اجتماعی، همیشه یکی از ویژگی های پُرنمای ذهنیتِ مردمِ کشورهای پیرامونی ست. نمونه ی ایرانی این چگونگی در روزگارِ کنونی، کوشش حکومتِ در بازنویسی تاریخ و ارائه ی تعریفِ تازه ای از انسان با هویت اسلامی ست که در عمل به پرورشِ لشکرهای بزرگی از سپاهی و بسیجی و ولایی و فدایی و مکتبی و ذوبی و موجی کشیده شده است. در برابرِ این گروه ها نیز، شمار بی شمارنمای دیگری از جوانان وازده از همه چیز و همه جا هستد که می توانند آذوقه ی انسانی هرگونه آسیب و آشوبِ اجتماعی و شورش های خیابانی شوند. این گونه، آموزش و پرورش، بعنوان نهادی مدرن، بجای آنکه کارخانه ی شهروندسازی باشد، حوزه ی پرورشِ مردان و زنانی بی هویت، بی آرمان، بی آینده و پیرو شده است. البته این داستان با آمدنِ این حکومت آغاز نشده است اما اکنون شتابِ بیشتری بخود گرفته است.

چنین است که هرجا که از آزادی خبری نیست، از آگاهی نیز نشانی نمی تواند باشد. از اینروست که می گویم بُحرانِ هویت و ناآگاهی از جایگاه خود در جهان، یکی از بنیادی ترین ویژگی مردم کشورهای پیرامونی ست. این بُحران چنان ما را گمراه کرده است که چون بازتاب های اقتصادی و فرهنگی کشورهای غربی بسوی کشورِ ما نیز سرریز شده است و ما را مصرف کننده ی فراورده های خود کرده است، ما نیز خود را درگیر در جهانِ مدرن و شهروند آن می دانیم. این توهّم سبب شده است که ما اکنون بیش از صد و اندی سال است که ناخشنود از جایگاه و پایگاه خود در جهان، بسیار جدی از خودمان می پرسیم که؛ ما چه کم داریم که از کشورهای اروپایی عقب تریم!؟  البته با اندکی درنگ در آنچه می پرسیم، می توانیم از خود بپرسیم که؛ ما؟ کدام ما؟ چه کسی و در کجا نشان داده است که از آغاز مایی در کار بوده است؟ این ما از کی شکل گرفته است و ویژگی های آن چیست و دربرگیرنده ی چه کسانی با چه ویژگی های همگون و مشترکی می شود؟ همین پرسش ها را درباره ی گفتمانِ “عقب افتادگی” نیز می توان کرد. مگر ما تاریخ و فرهنگ مشترکی با کشورهای اروپایی داریم که در چیزی از آنان عقب افتاده باشیم؟ مگر مسابقه ای با جایی در میان بوده است؟ مگر هدفی، برنامه ای، کششی، کوششی گروهی، ملی و تاریخی داشته ایم؟ از کی، چگونه و چرا عقب افتاده ایم؟ جلو و عقب یعنی چه؟  شگفتی آورتر، کوشش کسانی ست که از زمانِ عباس میرزا تاکنون کوشیده اند دلایلی برای این عقب افتادگی پیدا کنند! به گمانِ من ریشه ی همه ی این پرسش ها و پاسخ ها و کوشش های شبه اندیشمندانه را باید در پولِ نفت جستجوکرد که حکومت ها با آن بعنوان “پولِ مفت و بادآورده” رفتار کرده اند و بجای آن که بخشی از آنرا خرجِ زیرساخت های کشور کنند، بباد داده اند. غارت نفت و هدر دادنِ پول آن در سده ی گذشته و بزک کردن برخی از شهرهای ایران و بنیاد کردن ساختارهای روبنایی و رواج فرهنگ ریخت و پاش، توهّمات بسیار بزرگی برای بخشی از ایرانیان پدید آورد و زمینه سازِ کلافِ گوریده و درهمی از دشوارترین گیرهای حقیقی جامعه ایران شد.

جهانِ ذهنیِ مردم سرزمین های پیرامونی، جهانِ اوهامِ بیمارگونه است. نمونه ای از این اوهام در ذهنیت ایرانی این است که ما می باید اکنون کشور آزاد و آباد با مردمانی شاد می داشتیم، اگر دست­های آلوده ی بیگانگان در کار نمی بود. یا اگر انقلابِ مشروطه شکست نمی خورد. یا اگر دیکتاتوری شاهانِ پهلوی در کار نبود. یا اگر ملایان این چنین به ستیز با پیشرفتِ ایران برنمی خواستند. یا اگر جامعه ی بی طبقه ی توحیدی در کشور شکل می گرفت. یا اگر روشنفکران به کشور خیانت نمی کردند. یا اگر نظامیان بلوای خمینی را جدی تر می گرفتند و یا او را در هنگامِ ورود به ایران سربه نیست کرده بوند و یا دست به کودتا زده بودند. یا اگر قطب زاده….. اما تاریخ همان است که هست و با “اگر” و “مگر” بیگانه است. اگر هریک از این گزینه ها شدنی تر می بود، شده بود. آرمانِ داشتنِ کشوری آزاد و آباد با مردمانی شاد، آرمانی واکنشی ست که در ذهنِ ایرانیان، از زمانی که با دستاوردهای کشورهای غربی آشنا شدند، پدید آمد. اما آرمان آدمی چیزی ست و پروژه ی پیشرفت و توسعه، چیزی دیگر. آرمان آدمی، تنها خواهشی ذهنی ست و نه برنامه و نقشه ی راه. به گواهیِ تاریخِ زیسته، ایران از آغازِ آشنایی با فرهنگِ غربی تاکنون، هرگز آمادگی صنعتی شدن و جهش بسوی پیوستن به رده ی کشورهای سازنده و صادر کننده را نداشته است. فرارفتنِ کشوری از جایگاه خود بسوی پیشرفتِ صنعتی، نیاز به پیش آیندهایی بنیادی مانند؛ داشتن زیرساخت های مدرن، مدیریت کارا، برنامه ی درازمدت، نیروی کارِ ماهر، آب، انرژی، تکنولوژیِ روزآمد و نیز جایگاه استراتژیک در سیاست موازنه قوای جهانی دارد.(1)

نمونه دیگری از اوهام بیمارگونه، این پنداره ی نادرست در ذهنِ برخی از ایرانیان است که ما بازماندگانِ امپراتوری بزرگ هخامنشیان هستیم. (2) این پنداره بخودی خود می تواند بی زیان باشد اما اگر زمینه سازِ چشم اندازی سیاسی شود و آینده ی سیاسی ایران را در بازگشت به گذشته ترسیم کند، راهی به ناکجاآباد می گشاید. حقیقت این است که تنها پیوندی که ایرانیان کنونی با امپراتوری هخامنشی دارند این است که در سرزمینی زندگی می کنند که به گفته باستان شناسانِ اروپایی، روزگای مرکزِ بزرگترین تمدنِ جهان بوده است.  باستان شناسی و تمدن شناسی دو رشته ی مدرنِ آکادمیک است و اروپایی ها، تمدن غربی را آخرین تمدن بشری و میراث دار همه ی تمدن های پیشین در تاریخ می دانند، از تمدن های چینی، مصری، یونانی  گرفته تا تمدن های رومی و ایرانی. اما این چگونگی هیچ پیوندی با مردمی که امروز در آن کشورها زندگی می کنند ندارد و اروپاییان نه نسل های کنونی در آن کشورها را وارثانِ آن تمدن های باستانی می دانند و نه با آنان سخنی در این باره دارند. آن ها خود را کاشفانِ این تمدن ها می دانند و بسیاری از آثار گرانبهای باستانی آن تمدن ها را نیز در موزه های کشورهای خود نگه می دارند و نمادهایی از آن تمدن ها را نیز در میدان های شهرهای خود بنمایش می گذارند.

از نگاه غربیان، یونانیان معاصر، مشتی مردمِ بزچران و کشاورز هستند که توان اداره ی کشور خود را  ندارند و دستِ گدایی دولت هایشان هماره بسوی بازار مشترک اروپا دراز است. همچنین مصر امروزی را کشوری کشاورزی با مردمانی ساده و خرافی و تهیدست و روستایی می دانند که با کمک سالانه امریکا و برخی از کشورهای عربی برسرِ پای خود ایستاده اند و هیچ نشانی از تمدن باستانیِ فراعنه با خود ندارند. در پیوندِ با ایران نیز، پنداره و انگاره ی انسان اروپایی دست کمی از آنچه درباره دو کشوری که نام بردیم ندارد و هرچه بوده است، در نیم سده ی گذشته زشت تر و زننده تر نیز شده است. اگر قرار است لوحی را که در ایران یافته اند، نخستین اعلامیه ی جهانی حقوق بشر بدانند، چگونه می توان این گزاره را با حکومتی که امروز فواره ی خون در میدان شهر برپا می دارد و با شعارِ مرگ بر این و آن، خواستارِ نابودی چندین کشورِ در جهان است هم پیوند دانست؟  البته بسیاری از مردم کشورهایی که نام بردم، تمدن های پیشینِ خود را مایه سربلندی خود می دانند و گاه سودای بازگشت به روزگاران شکوهمند گذشته را نیز در سر می پرورانند.

البته سخنِ من در اینجا این نیست که ما باید هرآنچه را اروپایی ها درباره ی ما می گویند، بپذیریم، بلکه می خواهم بگویم که وانهادهای تمدنِ باستانی ما با تاریخ افسانه ای اش نمی تواند کمکی به نقشه راه ما برای آینده کند. فراتر آن، روندِ رویدادهای جهانِ مدرن به گونه ای است که گذشته – حتی در کشوری مانندِ انگلیس که در آن مدرنیسم سنّت است – هرروز با آینده بی پیوند تر می شود. وانگهی ما یکبار راه بازگشت به گذشته را برای ساختن آینده ای بهتر آزموده ایم و اکنون نزدیک به نیم سده است که تاوان آن را پس می دهیم.

………………

  1. در اینجا سخنی از نیازِ به آزادی در پروژه ی پیشرفت به میان نمی آورم زیرا که رونقِ بازار در چین در سالهای گذشته نشان داده است که ای بسا پیشرفتِ اقتصادی در کوتاه مدت، بیش و پیش از آن که نیاز به آزادی داشته باشد، نیازمند به امنیت است.
  2. تا پیش از آغاز پروژه شناسایی تخت جمشید در اوانِ سده بیستم میلادی، مردم آنجا را دارالمک سلیمان و نیز مسجدِ حضرت سلیمان می پنداشتند و برآن بودند که آنجا را اجنه ساخته اند و مجسمه های شاهان خود را بر ستون های آن کنده اند.

 

بازگشت

........................................................................................................................................................................




Thursday, July 23, 2020


دموکراسی، حکومتِ نُخبـگان نیست. 


دموکراسی، شیوه ی اداره ی کشور بدست نمایندگانِ همه ی شهروندانِ آن کشور است، نه حکومت نُخبگان. این شیوه در جهانِ مدرن، برای دولتمداریِ شهروندانِ عادی در راستای کنترلِ قدرت درجامعه پدید آمده است و با دموکراسی آتنی فرق ها دارد. در سیستمِ دموکراتیکِ مدرن، هدفِ بنیادی، مهارکردنِ نهادینه ی قدرت و تقسیم آن در راستای پدید آوردنِ برابری حقوقی برای همگان است. از اینرو، کوشش در پخش کردنِ قدرت در میان نهادهای مدنی و شرکت دادنِ  نمایندگانِ مردم در برنامه ریزی های کشور، دو وظیفه ی بنیادیِ هردولت است. دموکراسی هیچ پیوندِ معناداری با آرمانشهرهای نگرش های ویرانگرِ ایدئولوژیک ندارد. ایدئولوژی ها، جهان آرمانیِ زیبا و بی همانندی در ذهنِ دارندگانِ خود می سازند، اما به گواهیِ تاریخِ زیسته، توان شگفتی نیز در ویرانگری به آنان می دهند.

مدیریت دموکراتیک، ابزاری برای سامانمند کردنِ قدرت است و نه هدف آن. قدرت، گرایش به کانون خود دارد و همیشه در انحصار دارایانِ زر و زور می ماند. پادزهرِ آن نیز در کشورهای دموکراتیک، کوششِ نهادینه ی نمایندگانِ همه ی شهروندانِ کشور در سیاست گذاری های خُرد و کلان برای پخش قدرت در جامعه با هدفِ جلوگیری از تمرکز آن و بازگشت به دیکتاتوری ست. این درگیری هیچ جایگزینی نمی تواند داشته باشد.    

 دموکراسی، شیوه ی دولتمداریِ شهروندانِ عادی ست. اما این گزاره ی ساده آنچنان از ذهنِ جهانیان پنهان مانده است که اکنون برای بسیاری از مردمِ جهان شگفت می نماید. این چگونگی برای آن است که کسانی که در حباب های اجتماعیِ نزدیک به قدرت و ثروت زاده و پرورده می شوند، از آغاز با پنداره ی برتریِ طبیعی بردیگران آشنا  می شوند و چنان آنرا درونی می کنند که انگار حکمرانی بر دیگران، حقِ طبیعی و نانوشته ای در فهرست میراث خانواندگی آنان است.(1) از آنجایی که نهادهای اجتماعی همیشه در انحصارِ این طبقه است، این پنداره بهمراه بسیاری از پنداره ها، انگاره ها و گزاره های ناروای دیگر، به کتاب های درسی کودکان و نوجوانان و جوانان راه می یابد و زمینه سازِ آموزه های ادبی و اخلاقی و نیز هنجارهای رفتاری و کرداری در هر دوره می شود و گستره ی همگانی را فرامی گیرد و نگرش ساز و گفتمان پرداز می شود و بسیار طبیعی و گاه الهی می نماید. پنداره ی برتریِ طبیعی و شیوه ی درونی کردن آن سبب می شود که بسیاری از مردم به حکومتِ دارایانِ زر و زور، تن در دهند. رازِ پیروزی حزب های محافظه کار، که کلوپ های ویژه ی ثروتمندان است و گارگزارانِ آن در پی کاستن از آزادی ها و حقوق مردم و روندهای برابرساز و انسانمدار هستند، همین پنداره ی نادرست و نارواست.

 نمادی از این چگونگی این گزاره است که اداره ی امورِ کشور، نیاز به سیاستمدارانی با سابقه و کارکُشته و شناخته شده دارد. این پنداره سبب می شود که قدرت و ثروت در کشور همیشه در چنگِ هزار فامیل که در همه ی کشورها وجود دارد و بخش بزرگی از آن، خانواده های فئودال های شجره نامه دارند، باقی بماند. این خانواده ها از دست بدست شدنِ تخت و تاج از شاه به شیخ نیز آسیبی نمی بینند. این نکته از دیرباز، در بسیاری از کشورهای اروپایی و نیز در هندوستان و ایران تجربه شده است. برای نمونه، در مجلس اعیانِ انگلیس، با آنکه 650 کَرسی به ارث رسیده از لـُردان فئودال در سال 1999 میلادی از دارندگانِ آن ها بازپس گرفته شد، اما همچنان 92 لـُردِ کُرسی دارِ مادام العمر و 26 اسقفِ انتصابی در این مجلس هستند.(2)

 نمونه ی دیگری از این پنداره های نادرست این است که سیاستمدار باید مدرک دار باشد. اگرچه گزینش در سیستم دموکراتیک باید براساس شایسته سالاری و دانش باشد، اما این پنداره در کشورهای پیرامونی اکنون شکل دیگری گرفته است و  راه به مدرک گرایی و عنوان پرستی برده است. یورشِ نوکیسگانِ فرصت طلب از ایران و بسیاری از کشورهای آسیایی و آفریقایی در چند دهه ی گذشته به دانشگاه های خصوصی و دروغینِ غربی برای خرید مدرک و حتی جعلِ آن، نمونه هایی از شتاب زدگی در این باورِ است. چنین است که اکنون در ایران، مانند بسیاری دیگر از کشورهای وامانده و جامانده ی پیرامونی، شمار بزرگی از نمایندگان مجلس و هیئتِ وزیران، عنوانِ دکتر و مهندس دارند. حقیقت این است که نماینده ی مردم و کارگزارِ دولت باید وظیفه ی خود را بشناسد و خدمتگزارِ مردم باشد و نه دکتر و مهندس و فیلسوف و دانشمند و شهیدنما و ایثارگر. هرچه دموکراسی در کشوری ریشه دارتر، استوارتر و پایدارتر باشد، کارورزانِ سیاسی و دست اندرکاران دولتی در آن کشور به مردم نزدیکتر خواهند بود و از گستره های بازتری، از میانِ مردم به سوی کانون قدرت کشیده می شوند.(3)

 

تا اینجا من واژه ی "حکومت" را در پیوندِ با دموکراسی بکار نبرده ام زیرا که به گمانِ من، حکومت و دولت دو نهاد متفاوت در دو سوی کشاله سیاست است. دولت نهادی مدنی‏ ست که کارداران آن از سوی مردم برای زمانی چند برگزیده می‏ شوند. اما حکومت، گستره فرمانروایی گردنکشی زورمند ا‏ست، که با شکست دادن گردنکشان و یاغیان و اوباش واراذل دیگری که در سرزمينی آهنگ سردمداری دارند، به قدرت می رسد و خود را همه کاره ی آن سرزمین می پندارد و فرمانروای جان و جهان مردم می‏ انگارد. دولت نهادی مدنی‏ ست که برپایه ی قانون اساسیِ کشور، کارداران آن از سوی مردم برای زمانی چند برگزیده می‏ شوند. دولت هماره خود را به مردم بدهکار می داند، اما حاکم مردم را می ترساند و همیشه از آنان بستانکار است و همگان را کرُنشگر و ستاینده خود می ‏خواهد. دولت به مردم حساب پس می‏ دهد و حاکم از آنان حق و حساب می ‏ستاند. دولت ‏ها، برنامه‏ های گوناگونی دارند، اما حاکمان هرکس و در هرسرزمینی که باشند، تنها یک برنامه دارند و آن همانا نگهداری جایگاه و پایگاهِ خویش است. دولت نماینده مردم است و حکومت دشمن مردم. دولت، اپوزیسیونِ نهادینه حزبی دارد، اما حکومت، کاری می کند که گروه ها و گروهک های افراطی و برانداز در کوشه و کنارِ کشور پدید آیند. (4)

دولت، نهادی مدنی، تاریخی، انسانی‏ و برآیندی از قانونِ اساسی ست و پیدایش آن در گروی پیشداشت‏ های فرهنگی و اجتماعی ویژه ‏ای ‏ست. اما حکومت، برآیندی از ذات خویشتنخواه و جانوری انسان است که نیازی به پیش زمینه ی فرهنگی و اجتماعی ندارد. این چگونگی در میان گله ی گرگان و درندگان، شکل گیری خودبخودی دارد و ذات تمام خواهِ هر جانور، زمینه ساز آن است. با این حساب، می‏ توان گفت که حکومت ساختاری طبیعی و همسو با طبیعت جانورانِ جنگلی دارد، اما دولت، برآیندی از خوی انسانی و آرمانخواه و فرهنگمندِ اوست. چنین است که نهاد دولت و دولتمداری، مانند همه دستاوردهای ديگرِ انسانی، نیاز به نگهبانی و پیرایش دارد. دولت و مردم را نمی ‏توان جدا از یکدیگر پنداشت، زیرا که اگر دولتی به جدا شدن از مردم و خواست آنان بگراید، خودبخود با رای مردم کنار زده می ‏شود. اما حکومت مردم را با زور کنار می ‏زند و بنام آنان و بجای آنان حقوق همگان را پایمال می ‏کند .

حکومت‏ ها در گذار تاریخ، هماره و در همه جا، راهزنان حقوق مردم بوده ‏اند و مردم هماره و درهمه جا، می‏ کوشیده ‏اند که خود را از آسیب آنان دور بدارند. تاریخِ بخش بزرگی از زندگی انسان برروی زمین، کارنامه کشش ‏ها،‏ کوشش‏ ها و کنُش‏ ها و واکنش ‏های میان آدم ‏ها و حاکم ‏ها بوده ‏است. از سویی مردم برآن بوده ‏اند تا از آسیب‏ حاکمان بدور بمانند و دسترنج خود را از دیدرس آنان پنهان کنند و از سوی دیگر حاکمان هماره در پی راهیابی به ذهن همگان برای بازسازیِ ارزش‏ های آن در راستای سود و زیان خود بوده ‏اند. این راهبرد با کمک دین و اخلاق و ایدئولوژی رُخ می‏ دهد.

نادانی بزرگترین آفت زندگی ‏ست. در فرهنگ ما، ناداری و نادانی را همسنگ و همسنگر می ‏دانند و یکی را زاده ی دیگری. اما چنین نیست. ناداری با همه دشواری‏ ها و سنگ ‏ها و سنگلاخ ‏هایش، به نادانی راه نمی ‏برد. ای بسا که نادار ِ تهیدست، دسترسی کمتری به دانشی که مورد نیاز اوست داشته باشد، اما نداشتنِ دانش چیزی ‏ست و ناتوانی از اندیشیدن چیزی دیگر؛ یِکی در گستره دانستن است و دیگری درباره توانستن. نادان، ناتوان است، اما نادار، توانایی ‏‏ست که میدانِ توان- نمایی ندارد. با این همه، نادانی و ناتوانی دو آفتِ زندگی ‏ست و هر دو ابزاری گرفتاری ساز و گُیرانداز و زندگی سوز. ابزاری که حاکمان در گذرِ تاریخ از آن ‏ها برای کارسِتانی و زهره چشانی بهره برده‏‏‏اند.

انسان نادان بسیار زود سربراه و قالب بندی می‏ شود و آسان می ‏تواند دستاویز خواست‏ ها و خواهش‏ های دیگران گردد. این چگونگی اگر با تهیدستی نیزهمراه باشد، کار را بسیار آسانتر می ‏کند. می ‏گویند که، "شکم گرسنه کافراست." این بدان معناست که انسان گرسنه آمادگی بیشتری برای تن دادن به کارهایی که دیگران از آن سر باز می زنند، دارد. آورده‏ اند که آغامحمدخان قاجار به جانشین خود هشدار داد که؛ "اگر می‏خواهی بر این مردم حکومت کنی، آنها را گرسنه و بیسواد نگه دار."

در روزگار کنونی در کشورهای پیرامونی، تهیدستیِ همگانی و گداپروری همراه با نادان خواهی مردم و ناآگاه نگه داشتن آن ‏ها، همچنان در فهرست برنامه ‏های کوتاه و بلند حکومت‏ هاست. در این کشورها، اقتصادِ بسته ی حکومتی سبب می ‏شود که حکومت با دردست داشتن بازار و سرمایه، هربلایِی که می ‏خواهد برسر مردم بیاورد. این چگونگی را در ایران به روشنی می ‏توان دید. بزرگترین دشمن مردم ایران، تهیدستی و ناآگاهی فزاینده ی بسیاری از مردم است که همواره در گذارِ تاریخ درآن کشور بوده است. این دو بلای بزرگ سبب می‏ شود که همیشه بخش بزرگی از مردم، آماده برای خدمت گذاری به حکومت‏ های خودکامه و یا دولت ‏های جهانخوار باشند. شاید آغا محمد خان قاجار، با آگاهی از این چگونگی‏، مردم را گرسنه و بی‏ سواد می ‏خواست و به درستی می ‏پنداشت که چنان مردمی چون موم در دست حاکم، نرمش پذیر و ابزاروارند.

تهیدستی ناآگاهی می ‏آورد و ناآگاهی توانمندی ‏های انسان را کاهش می ‏دهد و او را فرومایه و تهیدست می‏ کند. البته آنسان که اشاره شد، این سخن بمعنای آن نیست که تهیدستان فرومایه ‏اند، بلکه می ‏خواهم بگویم که ناداری و تهیدستی، زمینه ساز همه ی زشتی ‏ها و ناهنجاری‏ ها و ناسازگاری‏ هاست و تهیدستان هماره در تیررسِ ناخوشی ‏ها و نابسامانی ‏ها و ناروایی ‏های جهان‏ اند. این دایره ی زندگی سوز ِنادانی و ناداری، از انسانی که زندگی را نردبانِ آسمان می ‏خواهد، زینده ‏ای زبون و جنگلی- خو می ‏سازد. زینده‏ ای که خوی جانوری ‏اش او را از همدلی و همراهی و هماوایی با دیگران بازمی ‏دارد و حکومت‏ ها را از آسیب خیزش‏ های همگانی در امان می ‏دارد. چنین است که هرجا که حکومت جای دولت می ‏نشیند، خوی جانوری مردم جان می ‏گیرد و آزار و کُشتار و فساد و دزدی و درویی و نیرنگ نهادینه می ‏شود و دیوِ درون هر فرد، آماده ی افسار گسیختن و آتش افروختن می ‏شود.

پژوهش‏ های دامنه داری در روانشناسی اجتماعی نشان‏ داده است که آنگاه که جانورانِ گروه زی با کمبودِ خوراک، نوشاک و جا روبرو می ‏شوند، خشونت و پرخاشگری در میان آنان افزایش می‏ یابد و هرچه شتابِ کمبودِ جا افزونتر شود، خشم و خشونت و خونخواری اوج بیشتری می ‏گير‏د. رویدادهای ناگوارِانسانی نیز این روند را نشان داده ‏‏است. کشتی نشستگانی که در گذشته راه خود را در دریا گم می‏ کردند و یا کشتی شکستگانی که کشتی ‏شان در ساحل جزیره‏ ای دور به گِل می ‏نشست و در آن جزیره زندانی می ‏شدند، نخست در حلقه ‏ای یِکدل و یکزبان به فکر راه چاره می ‏افتادند و اگر راه گریز نمی ‏یافتند، اندک اندک، هرکسی به ماندگاری خویش می ‏اندیشید و سپس آهنگ کشتن و خوردن گوشت و پوست دیگران را می ‏کرد و سپس ‏تر، آن که قوی پنجه ‏تر‏ از دیگران بود، پس از کشتن و خوردن همراهانِ خود، از گرسنگی هلاک می‏ شد و یا با گذرِ کشتی دیگری که از آنسوی آب می‏ گذشت، از مرگ می ‏رهید و داستان خود را برای آنان باز می ‏گفت.(5)

بررسی های روانشناسیک نشان داده است که هرچه انسان آسایش بیشتری داشته باشد، از آرامش روانی بیشتری برخوردارمی ‏شود. آرامش روانی و مهربانی، باهمی و یکدلی می ‏آورد و مردم را به هم نزدیک می‏ کند. این چگونگی نابرابری و ستم کشی را برنمی ‏‏تابد و در هرجا که با آن روبرو می ‏شود، موجی از ناشکیباییِ همگانی در برابر حکومت پدید می‏ آورد. از اینرو، هرجا که نابرابری هست، آرامش روانی از مردم گرفته می ‏شود و حکومت با دست یازی به مکانیزم بیم و امید، هر طبقه ی اجتماعی را در جایگاه خود نگه می ‏دارد. گاه بیم از گرسنگی و بیماری و بی خانمانی و بی آبرویی، بخشِ بزرگی از مردم را فرمانبردار می ‏کند و بکار می ‏کشد و امید به آینده ‏ای بهتر، آنان را در فرمانبری و کار و کوشش، پایدار و ماندگار می‏ کند. گاه بیم از یا داغ و درفش حزب و حکومت.

ساختار روانی انسان چنان است که واهمه، اندوه، نگرانی و درد، بازتاب ‏های پایدارتری در ذهن او دارد تا شور و شادی. چنین است که ما حافظه ماندگاتری از تلخی و دشواری و درد داریم تا خاطره ‏های شیرین. همچنین رویداد های دهشتناک و تلخِ تاریخی، بیشتر در یادها می‏ ماند و کارهای تراژیکِ ادبی و هنری در گذر تاریخ، پایدارتر از داستان‏ های خوش- پایان است. نمونه تاریخی این چگونگی برای ایرانیان، یورش و درندگیِ مقدونی ها و تازی ‏ها و مغول ‏ها ست و نمونه ادبی آن داستان رستم و سهراب و سوگ سیاوش که نمادهای گوناگونی یافته است. یکی دیگر از ویژگی ‏های ساختاری روان انسان این است که گریز از اندوه و نگرانی و دشواری و درد را بسی بیش از دست یابی به شادی خوش می‏ دارد، یعنی که نداشتن ِ درد برای او مهمتر از داشتن شادی‏ ست و انسان انرژی بیشتری در راه فرار از دست ناخوشی خرج می ‏کند تا در راه دستیابی به شادمانی.(6)

 توانایی زیاد انسان در رویارویی با دشواری و درد و سختی از آنروست که وی در گذر از هزاره ‏های برآیشی خود، بیشتر با دشواری‏ سروکار داشته است تا با شادی و رفاه و آسایش.‏ از اینرو، بیم و هراس و نگرانی و دهشت آفرینی، ابزارهای بهتری برای کنترل ذهن انسان است و حاکمان در گذر تاریخ، این ابزار را برای ماندگارتر ساختنِ حکومتِ خود بکار گرفته ‏اند و میگیرند. بیم آفرینی، اهرمی منفی برای ترساندن جانوران و فراری دادن آن ‏ها و یا بیگاری کشیدن از آنان است. این گونه است که در طبیعت، جانوران با زبان خوش و یا پاداش دادن به شکارگران خود در پی رهایی از دست آن‏ ها برنمی‏ آیند و هریک سپر دفاعی خود را دارد. یکی مانند مار، نیشی زهرآلود دارد و دیگری چون میمون، دندانی جونده و یا چون طوطی، منقاری گزنده یا بُرنده و یا درنده و آن دگر، چنگالی خشنده وخراشنده و کشُنده.(7)

 یادداشت ها:

 


1.       (The assumption of natural superiority). برای آگاهیِ بیشتر در این باره، نگاه کنید به این پژوهش در اینجا: https://www.sciencedirect.com/science/article/abs/pii/0022103172900789

 

2.      https://www.theguardian.com/news/2017/sep/07/how-the-aristocracy-preserved-their-power

 

  1. برای نمونه، در انگلستان در چند دهه ی گذشته، نه تنها چند پرستار، وزیرِ بهداشت بوده اند، بلکه یکبار نیز سیاستمداری بنام جان میجر که حتی دوره آکادمیک پیش دانشگاهی را نیز ندیده بود، به نخست وزیری آن کشور رسید و دو دوره در آن پست ماند. او هم اکنون یکی از سیاستمدارانِ پیش کسوت در حزب محافظه کارِ بریتانیاست. اما در جمهوری اسلامی ایران کار به جایی رسیده است که "حضرتِ حجت‌الاسلام و المسلمین" عنوان خود را زیبنده نمی داند و با رفتن به بلادِ کفر و راه دور و رنجِ بسیار، مدرک دکترایی برای خود دست و پا می کند. این کار شگفت را از هرزاویه ای که بنگری، دهن کجی به اسلام، مسلمین، جمهوری اسلامی، حوزه علمیه، لباسِ روحانیت و "خویشتنِ خویشِ" اوست. گواهی کرداری بر ورشکستگی و نازمانمندی دین و آئین و جهان نگری و هویتِ او.   

 

4.      دوستی برمن خُرده گرفته‏ است که جداسازی گفتمان های؛ "حکومت" و "دولت"، به گونه ‏ای که من درباره ی آن ها می نویسم، در فرهنگ و زبان انگلیسی وجود ندارد و واژه،Government”  در آن زبان، هم برای حکومت بکار می‏ رود و هم برای دولت. البته اگر هم این چنین می بود - که البته نیست – چرا باید آنچه ما می اندیشیم و می گوییم و می نویسیم، در پرتوِ سخنان دیگران سنجیده شود؟

 

در زبانِ انگلیسی، برابر نهادِ واژه ی "حکومت"،(Rule) است. برای نمونه، The rule of King Arthur

(حکومتِ آرتور شاه).  طبقه ی حاکم نیز،(The Ruling Class) خوانده می شود. هنگامی که زمزمه ی دموکراسی خواهی در اروپا آغاز شد، مردم خواستارِ حکومتِ قانون، (The Rule of law(( بجای حکومت شاه شدند. پژواک این گفتمان در انقلاب مشروطیت ایران نیز شنیده شد. در برابر واژه ی "دولت" در زبان انگلیسی باید، (State) را گذاشت که بمعنای "نهادِ سیاسی اداره امورِ ملت" است. البته واژه ی (Government) هم هست که بمعنای اداره کنندگان دولت است. در انگلستان از زمانی که قدرت از حکومت به دولت سپرده شد، کانونِ قدرت و مرکزِ قانونگذاری نیز از مجلس لـُردان به مجلسِ عوام انتقال یافت، یعنی که "حکومتِ نخبگان" به "دولت عوام"، بدل شد. مجلسِ عوامِ بریتانیا، بزرگترین نمادِ این سخن است که؛ دموکراسی، شیوه ی دولتمداریِ شهروندانِ عادی ست. این گونه، است که دموکراسی که در همه کشورهای جهان بدعت پنداشته می شود، در بریتانیا سُنّت است و این کشور را مادر همه ی پارلمان های جهان خونده اند.

 

سوء تفاهمی که در فرهنگِ ما از زمانِ آشنایی ایرانیان با نگرشِ غربی، دولتِ مدرن (State) را همان حکومت آشنای خودمان پنداشته است، ریشه در بحران ترجمه دارد که خود برآیندِ کوچکی از بُحران بسیار بزرگ و پُرژرفا و بلندا و  پهنای دیگری در ذهن و زبان و نگرش تاریخی ایرانیان است. نگرشی که هرپدیده ی مدرن را در فرهنگ بومی جستجو کرده است و می کند. دکتر ماشاالله آجودانی در کتابِ روشنگرِ"مشروطه ی ایرانی"، به این گرفتاری بُحران زا و گمراه کننده ی تاریخی پرداخته است. وی در این زمینه نوشته است؛

 

"...وقتی "حکومت ملی" یا "مجلس ملی"، یا "حکومت قانونی" و "مشروطه" نداشتیم، نمی توانستیم چنان مفاهیمی را هم در زبان داشته باشیم. اما مشکل، تنها مشکل زبان نبود، مشکلِ زبان به یک معنی مشکل تاریخ و ذهنیتِ ایرانی هم بود. آن مفاهیم غربی و تجربیات آن نه در زبان ما وجود داشت و نه در واقعیت تاریخ ما. ... انسان ایرانی با چنین ذهن و زبان و تاریخی، آن گاه که با مفاهیم جدید آشنا می شد، چون تجربه ی زبانی و تاریخی آن« مفاهیم را (که دو روی یک سکه بودند) نداشت، آنها را با درک و شناخت و برداشت تاریخی خود و با تجربه ی زبانی خود، تفسیر و تعبیر و بازسازی می کرد و سعی می کرد از غرابت و بیگانگی آن مفاهیم جدید، با تقلیل دادن آنها به مفاهیم آشنا، یا تطبیق دادن آنها با دانسته های خود، بکاهد و صورتی مأنوس و آشنا از آنها ارائه دهد.   (صفحه ۲، پیشگفتار: مشروطه‌ی ایرانی. ماشاءالله آجودانی، چاپ سوم، نشر اختران، تهران، 1383).

 

5.      https://www.sciencedirect.com/science/article/abs/pii/0022103172900789

6. https://onlinelibrary.wiley.com/doi/full/10.1046/j.1440-1819.1998.0520s5S97.x


7.      نگاه کنید به همگون سازی، ستیز و سازش در کتابِ "برآیِش هستی"، ابراهیم هرندی. H&S Media (2011)

 https://www.goodreads.com/book/show/14612078


بازگشت

..................................................................................................................................................




blog counter
seedbox vpn norway